پریشب وقتی صالحه زیر دستم خوابیده بود تا ابروهایش را برای خواستگاری آخر هفته سامان بخشم از خودم پرسید. برخلاف معمول که دربارهی جامعهشناسی گپ میزنیم این بار موضوع من بود. میپرسید چه میکنم و چگونه دوام میآورم. ساده پاسخ دادم اهل تخدیرم؛ شده با وینستون، نشد با کتاب، عمیقتر با کوانتوم و یا شاید خود رنج. میگوید "درسته که بهظاهر تنهایی و البته واقعا هم...(سکوت) اما من.. هرچند که ارتباطمون تازه است ولی..." هرچه هنگام گفتوگو درباب دیسکورس مسلط و ردیف و سریع صحبت میکند این بار منقطع و تکهپاره گفت و به زحمت سخنش را به نقطه رساند. به نقطه که رساند گویی خسته شد، بحث چرخید.
میخواستم آن روز فیلسوف اخلاق را ببینم. نشد. شکستم. مثل الباقی لحظات این روزها که با کوچکترین تقه، تکهتکه میشوم. بیش از همیشه شکنندهام. خستهام از شکنندهبودن؛ از خودم، دوست داشتم عدم میبودم.
بیگانه بیگدیتا دارد و خدا میداند چه شکارهایی از اندک لحظات حضورم در اتمسفر رسانه دارد. عکس دوران طفولیتم را میفرستد. آن روز را خوب بهخاطر دارم. وقتی با یک برج هیجان مرحوم رحیمپور را قانع کردم که ازم قطع امید کند.
مهجور دی آمد دانشکده. تمام تلاشش را میکرد که ترک برندارد چینی نازک تنهایی من. اتمسفر دانشکده را دوست دارد. البته نمیدانم پسِ امشب که از داخل لامپِ سقف لیتر لیتر آب، چونان آبشار جاری بود، باز هم بر اعتقادش است یا نه.
رز سر فال تاروت دیشب وقتی کارت تنهایی برای حالم میآید میگوید که هست، چون همیشه. نمیتوانم به زبان آورم که عزیز که این غم در دریا حل نمیشود. لطیف است و ظریف دلم نمیآید برایش از عمق رنجهایم بگویم. دیگر نگفتمش مسئله حضور تو نیست که این ایام همواره برایم پررنگ بودی و بودی. مسئله خود غم است که اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد.
کمی به مهندس امیدوار بودم. فکر میکرد بتوانم پیشش کمی این پرسونای لعنتی سنگین را سویی نهم و سخن گویم. نشد اما. نتوانستم و نفهمید و نشد. ناامید شدم.
به خانم متین میگویم همدلی... خسته شدم و دیسکانکتم. حقم میدهد و تاییدم میکند. ظهری میگویم نمیتوانم تمرکز کنم روی درس، دارو هم نمیخواهم مصرف کنم، بنظرتان چه کنم؟ به طبعِ صریحِ تمام پزشکان روان میگوید خب کاری نمیتوان کرد با شرایطی که تو داری این حجم از اضطراب و...
آخرین دانهی دو مشت شکلات را نخوردم، نگهداشتم، یادآور است که حواسم به تک فوتونها باشد.