روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

رفتم کتاب را پس دهم. هم خوش‌حالم بابت گرفتن جواب برخی سوالات(بله در برابر پرسیدن سوال نمی‌توانم مقاوت کنم) هم ناراحتم، دقیق‌تر زخمی‌ام. مثل همیشه. در راه برگشت به خوابگاه داشتم فکر می‌کردم مگر من به زبان چینی سخن می‌گویم؟ چرا آدم‌ها نمی‌فهمند چه می‌گویم؟ چرا؟ می‌پذیرم بیان بدم را اما این میزان فهمیده نشدن خیلی عجیب است!!! در حدی که اگر چینی کسی سخن بگوید احتمال فهمش بیش‌تر است تا من. 

من البته پذیرفته‌ام، دقیق‌تر سعی می‌کنم بپذیرم این فهمیده نشدن را، این گنگ بودن را اما این‌که دکترموسوی هم جزو 7میلیاردِ دیگر باشد برایم ساده نیست. واقعا ساده نیست.

من پیشرفتی نیز داشتم، این بار بجای بسنده کردن به سکوت و لبخند و نگاه کردن به دیوار، دهان لعنتی را بالاخره باز کردم، سخن گفتم: "شما من رو نمی‌شناسید، طبیعی هم هست-بهتر بود می‌گفتم نرمال- دیدتون نسبت به من خیلی بده." بعدش عقب‌نشینی کرد و حتی به فراموش کردن حرف‌هایش دعوت کرد، اما مگر می‌شود؟ مگر می‌شود ذهن درگیر نشود؟ مگر می‌شود دردهایت را توی صورتت بکوبند و بیخیال باشی؟ فهمیده نشدن هر چقدر هم که اتفاق بیوفتد تکراری نمی‌شود. حتی اگر 7میلیار باشند باز هم تو نمی‌توانی با گفتن خب شاید من مریخی سخن می‌گویم تسکین یابی. برخی دردها گویی قصد کهنه شدن ندارند. این درد را زیستن ساده نیست، نیست که الان وقتی برای بار n این اتفاق می‌افتد باز ابری می‌شود هوا، خوابگاه لعنتی. ای چشم‌های من! ببخشید که حتی ساده‌ترین حقوق را هم ازتان دریغ می‌کنم.

 

تحمل‌کننده‌ی من،دوست عزیزم! تو برای من یادآور سپیده‌ی صبحی، همان‌قدر امیدبخش، خنک. یاری تو اگر نبود امروز هم احنمالا خفه خون می‌گرفتم، هرچند درد را درمان نکرد اما من گفتم و این مهم است! این خیلی مهم است. وجود تو باعث می‌شود نتوانم کوتاه بیایم، راحت بیخیال شوم، روم نمی‌شود.

منتها عزیزجان گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود. 

هارب
۱۰ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

برگشتم دانشگاه. ترم تابستان برداشته‌ام؛ خب خریت شاخ و دم ندارد. محیط دانشگاه نسبت به جامعه‌ی بیرون دانشگاه برایم مامن است، در واقع بود. این ایام با کسانی درگیرم و سرکار دارم که هیچ جوره نمی‌توانم با آن‌ها بجوشم. در واقع همواره با این بچه‌ها-هم‌ورودی- چالش دارم، زیادی بچه ماندن و ایام ترم گذشته با بچه‌های سال بالایی از دانشجویان در ارتباط بودم. آن‌قدر که برخی فکر می‌کردند ترم هشتی هستم. اکثر اوقاتم در سالن مطالعه بود و الباقی سرکلاس استاد فاضل یا در بحث با استاد فاضل. الباقی‌تر هم یا پیش دکتررجایی پلاس بودم یا روی مخ دکترموسوی راه می‌رفتم. اندک زمانی را پیش دانشجویان سال بالایی می‌گذراندم آن هم به بحث و درس تخصصی. این ایام اما مجبورم کارهایم را با بچه‌های هم‌ورودی خودم بگذرانم و این بسیار سخت است. هرچند سعی می‌کنم خیلی نپلکم و سرم به کتاب و کار خودم گرم باشد اما باز به دلیل گزارشات گروهی مجبور به ارتباط نسبتا زیادی با آن‌هایم. بنده خداها آزاری هم ندارند اما من نمی‌توانم. 

امروز کله سحر وقتی به آزمایشگاه می‌رفتم دیدم در اتاق نیمه‌باز است. سلام دادم و کتاب "جستارهایی در فیزیک معاصر" را خواستم. کتاب را گرفتم و به شوق خواندم. طوری که آمدم کمی تورق کنم به خودم که آمدم دیدم کتاب تمام شده. در همان راهروی گروه فیزیک تمامش کرده بودم. صفحه‌ی اول به خط خود دکتر گلشنی کتاب تقدیم به صاحابش شده. با خودم فکر می‌کنم من که تمامی نظامات و اعتقادات دورنی‌ام فروریخته، وقتش است که نظام اخلاقی خودم را دایر کنم و دزدی کتب را در آن امری جایز شمارم :)))))) کتاب که تمام شد یک مزرعه سوال درونم کاشته شد اما در کمد بسته بود. راهی به سرزمین نارنیا نبود. "الان کار دارم... عجله دارم... فردا..." می‌دانم خیلی سوسول‌ام، ایضا بسیار پررو اما واقعا حمل سوالات برایم سخت است. بای بای کرد و رفت اما من به عالم ناسزا حواله کردم. خسته‌ام و درمانده و تحمل سوالات برایم دشوار. نمی‌دانم اما احساس می‌کنم اتفاق امروز-نیافتن امکان برای پرسش سوالاتم- آنتی‌سوشیالیزمم را تشدید کرده، دلم نمی‌خواهد با کسی حرف بزنم، حتی لجم گرفته و نمی‌خواهم فردا بروم سوالاتم را بپرسم. اه لعنت به این درون که منتظر یک تقه برای بریدن است. لعنت!

هارب
۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

کورس کوانتوم جذاب‌ترین مدرس کوانتوم در جهان ما و جهان‌های موازی، دکتر کریمی‌پور را می‌دیدم. بحث تقارن را می‌گفت و از یک‌سری اصول که بر پایه‌ی تجربه بدست آمدند(!!!!) قوانین بقا را استخراج می‌کرد. هرچند فرایند بسیار جذاب و کیفور طور بود اما سر هر اصل من از پشت لپ‌تاپ داد می‌زدم: از کجا معلوم این اصول قابل اتکا باشن؟ از کجا معلوم همیشه درست باشن؟ از کجا معلوم؟ از کجا معلوم

 داشتم منفجر می‌شدم از این‌که این کلاس ضبط شده است و من سرکلاس نیستم و نمی‌توانم سوالم را بپرسم  که عباس‌آقا- دانشجوی سرکلاس- سوالی یحتملا مشابه سوال من پرسید، در واقع سوالش را درست نشنیدم اما از جواب دکتر کریمی‌پور این تشابه بر می‌آمد و اما جواب جناب وحید:

«بنیاد علم این هست واقعا، یعنی ما یک‌سری تجربیات محدود داریم اما مکرر، خب؟ و بعد اون‌ها رو تعمیم می‌دیم... و بعد گاهی وقتا در طول زمان متوجه می‌شیم که به نظر می‌رسه یک چیزی رو اشتباه کردیم و این اتفاق مکرر در تاریخ فیزیک افتاده... تبدیلات گالیله، مفهوم زمان و هم‌زمانی... بعد خیلی خیلی متواضعانه اشتباهات‌مون رو می‌پذیریم و بعد اون‌ها رو تصحیح می‌کنیم... نسبیت خاص به همین دلیل به وجود اومده، کوانتوم مکانیک به همین دلیل به وجود اومده...»

لحظه‌ی آهانی بود! اکنون در این نقطه‌ام؛ احساس می‌کنم بدبینی و هراسم نسبت به ایستادن بر سر اصول نه یک اتفاق مبارک که از سر ترس چندش‌آوری‌ست. من از فروریختن دوباره می‌ترسم. این بار آخر که تمامی عقایدم و باورهایم و خودم فروریخت حسابی زخمی شدم، ویران شدم و این اتفاق باعث شد محافظه‌کار شوم. اگر دانشمندان و اندیشمندان به سان امثال من حرکت می‌کردند بشریت اکنون اینجا نبود. دانشمندان و اندیشمندان شجاعت راه رفتن و ایستادن بر سر اصول سست را داشتند، شجاعت، نه حماقت! حتما بسیاری‌شان می‌دانستند نظریه، مدل، مکتب و... که آوردند چقدر می‌توان آسیب‌پذیر باشد اما از شکست و تهاجم و ویرانی نترسیدند، پیش‌رفتند. من نیز می‌خواهم جسور باشم. روی اصول سست راه بروم و پله‌های سست بسازم و الخ. و البته نهراسم از فروریختن حتی انتظار فروریختن را بکشم چرا که همین ساختن و فروریختن‌ها مرزهای دانش را پیش برده. این احساس خود شاخ‌پنداری و غرور ابلهانه‌ی بشری را کنار بگذارم و متواضعانه بر روی ریسمان‌های سست راه بروم. من فکر می‌کنم بدون حرکت ساختن اصول ممکن نیست. در حرکت است که می‌توان ساخت والبته در حرکت نیز ویران می‌شود آدمی. اما می‌ارزد!

هارب
۰۷ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پوستم حساس است. خیلی وقت است که فقط محصولات کودک استفاده می‌کنم. این ایام اما حسابی گرم است و دیگر شامپو بچه‌ی فیروز با رایحه‌ی اسطوخودوس جواب‌گو نیست، از فروشگاه یک شامپو بدن لیمویی برداشتم، که شاید خنک سازد.

دوش آب را باز می‌کنم، در شامپوی جدید را.

نفهمیدم چه شد! به خودم که آمدم دیدم زدم گریه. زیر دوش خنک دوباره درونم آتش گرفته. قطرات سرد آب روی پوستم جاری‌اند، شراره‌های داغ درون پوستم زبانه می‌کشند. چه شد؟ چرا به این حال افتادم؟ چگونه افکار سر از این مهلکه درآوردند؟ آه لعنتی! شامپوی لعنتی! رایحه‌ی شامپوی لعنتی! آن زمان هم شامپو بدنم لیمویی بود. این برند نبود البته، اما همین بو را داشت. این بوی عذاب‌اور ناخودآگاهم را آرام هل داد به سمت آن روزگار جهنمی. خاطرات زهر آن روزها زوزه‌کشان سکانس به سکانس... کابوسی خوفناک. البته نه! برای من کابوس نبود. واقعی بود. من آن ایام را به خواب ندیدم. من آن ایام لعنتی را زیستم. می‌فهمی؟! چه جان سخت لعنتی‌ای هستی تو دختر! سکانس به سکانس ایام بیماری مادر در ذهنم پخش می‌شود، در آن خانه‌ی استیجاری نفرین‌شده، در آن ثانیه‌های بغض‌آلود. هر سکانس که پخش می‌شود گویی گلوله‌ای عظیم به جانم اصابت کرده، نه! بمب! آری بمب اتم. ویران می‌شوم. ویرانه‌ام. من دیر زمانی‌ست که ویرانه‌ام. آن خاطرات چون زنجیر بر تنم سنگینی کرده نای حرکت را از من می‌گیرند. به جان‌کندن متحرکم، با جان‌کندن. فکر می‌کردم از آن مرحله عبور کردم، آن روزگار جهنمی را پست سر گذاشته‌ام. زهی خیال باطل! بخش سترگی از جان من آن‌جا رفت، تمام شد! اگر نگویم همه‌ی جانم را آن‌جا باختم. در تنهایی و سکوت محض جان دادم. کاش آدم‌هایی که به سمتم می‌آمدند متوجه بودند. کاش روی لباسم نوشته بود این آدم شکسته، تماما زخم است، تماما درد است، نزدیکش نشوید، هم خودش را می‌سوزاند هم شما را. یک تابلوی خطر بزرگ!

مردی می‌گفت ما آدم‌ها اضطرارا اجتماعی هستیم وگرنه ذات‌مان چیز دیگری‌ست. این نیازهاست، نیاز به دیگری، که ما را مجبور به اجتماعی بودن می‌کند. من اما سخت‌ترین روزهای زندگانی‌ام تنها بودم، بی‌کس بی‌کس، در تنهایی محض جان دادم، احتمالا طبیعی‌ست که این میزان از آدم‌ها بی‌زار باشم. همین است که تحمل حضور آدم‌ها این‌قدر برایم سنگین است. این نوش‌داروها-که کاش حداقل نوش‌دارو بودند- پس از مرگ سهراب آمدند که چه؟ کاش می‌شد تا آخر عمرم هیچ‌کسی را نبینم. من از همه خسته‌ام. من ناتوانم. مرا توان باز کردن این زنجیرها نیست.

هارب
۰۶ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

مرا بپذیر!

من هیچ ندارم

حتی لیاقت

صادقانه بگویم من لیاقت بپذیرفته شدن ندارم

اما خالصم! هرچه که هستم

حتی اگر طوسی باشم

نه سفید باشم و نه سیاه

باز هم خالصم

خالصی که در مواجهه با تو صادق است

که در مواجهه با تو عاشق است

من جز تو کسی را ندارم

تنها تعلقم تویی

تنها ایمانم

مرا بپذیر

که البته چیزی برای پذیرفته شدن ندارم

اما دقیقا برای همین مرا بپذیر

بگذار این نقطه با هر نقطه‌ای فرق کند

این‌جا چرایی نباشد

علیت نباشد

معامله نباشد

منی نباشد

تو باشی

تماما تو باشی

بپذیر کسی را که جز تو هیچ ندارد

حتی خودش را

هارب
۰۵ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پس سوزش استخوان‌های‌مان چه؟

هارب
۳۰ تیر ۰۱ ، ۲۳:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یک بار برادر کوچکم آمد و گفت:«آبجی! نیوتن خیلی خنگ بوده» من خنده‌ام گرفته بود که پسر بچه‌ای 8ساله نیوتن را گیج می‌نامد. به هر سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم و با جدیت پرسیدم:

- چرا این‌طور فکر می‌کنی؟

- آخه نشسته یه عالمه فکر کرده سیب رو ول می‌کنیم چرا پایین می‌اوفته. خب معلومه دیگه سیب رو ول می‌کنی پایین می‌اوفته.

و رفت تا به مکاشفات بعدی خود برسد. امروز البته او یک کودک است و چند سال بعد وقتی هنگام حساب دیفرانسیل و محاسبات گرانش داشت سر به دیوار می‌کوفت یحتملا در می‌یابد که مرحوم نیوتن خیلی هم خنگ نبوده!

اما رفتار آن روز برادر کوچکم آورده‌ی جالبی برایم داشت: امر بدیهی!

تعداد قابل توجهی از انسان‌ها در مواجهه با پرسش‌هایی اساسی، پرسش‌ها را احمقانه می‌پندارند چون به نظرشان بدیهی‌ست. یعنی چی که ما مغزهای درون خمره‌ایم؟! خب معلوم است که نیستیم! همه 2 را 2 می‌بینند؟ خب احمق معلوم است چون 2، 2 است! اما همین پرسش از مسائل الظاهر بدیهی است که مرزها را جلو می‌برد، تاریخ حکایت از این دارد.

اما این ایام من در مسائلی عدم یقین دارم که آن‌ها بدیهی‌ترینِ بدیهات هستند؛ اصول! پذیرش اصول همواره برایم دشوار است. چه در فیزیک، چه در منطق و... اصلا کافی‌ست بگویند فلان گزاره یک اصل است، کرمی به جانم می‌اوفتد که هرطور شده شرایطی را متصور شوم که به آن اصل لطمه بخورد. این اصل بیچاره‌ی کم‌ترین زمان1  هرچه غیر از اصل بود تا الان برایم حل شده بود. همین که گفتند اصل، شد بلای جانم.

برداشتن یک پتک و زدن بر فاندامنتال هر چیزی در من مرضی شده لاعلاج. عمده مشکلم در پیش نرفتن نیز همین است. در اصول مانده‌ام و نمی‌توانم بپذیرم. دیروز طبیب ‌گفت:

-  اگه اصول (جزء بزرگ‌تر، اجتماع نقیضین محال، علیت و...) رو کسی مشکل داره، خب دیگه باید قرص بدیم بهش.

نمی‌دانست اتفاقا مشکلم در همین اصول است. غش غش خندیدم و گفتم:

- قرص هم باشه می‌خوریم. مشکلی نیست.

- نه خب شوخی کردم.

بنده خدا کلی مثال زد تا سعی کند فرق امر بدیهی و غیربدیهی را برایم جا اندازد. نشد که نشد! مسئله‌ی من فرداست. از کجا معلوم امری که امروز برای‌مان بدیهی باشد فردا معلوم شود که اصلا بدیهی نیست؟! یک زمانی علیت در فیزیک چیزی مشخص بود. اما با گذشت زمان معلوم شد علیت آن قدرها هم که فکر می‌کردیم بدیهی نیست. کلی دعوا سرش شد. یک زمانی دو خط موازی هرگز به هم نمی‌رسیدند، بعدها معلوم شد به این سادگی‌ها هم نیست. بخش اعظم مشکل من همین است؛ شاید ذهن‌های ما تکامل لازم برای درک غیربدیهی بودن این امور بدیهی را هنوز نیافته‌اند، چگونه می‌توان چک سفید امضاء دریافت کرد که بدیهی همیشه بدیهی‌ست؟

___________________________________________________

 

1- The principle of least time

هارب
۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۵:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هارب
۲۹ تیر ۰۱ ، ۲۱:۲۵

من خراب چمرانم، آرزو دارم به کامران‌وفا برسم، انقلاب اسلامی برایم جذاب است، حکومت آخوندی سرنگون باید شود، نماز می‌خوانم، به خدا اعتقاد ندارم، به حجاب مقیدم، معاد برایم قابل پذیرش نیست، من نوحه‌های مهدی رسولی را دوست دارم، با آهنگ‌های دلکش کیف می‌کنم، قاسم سلیمانی از نظرم اسطوره‌است، از سپاه بدم می‌آید، من از چای روضه هم خوشم می‌آید، عرق می‌خورم،22بهمن راهپیمایی می‌روم، من معتقدم نباید به فلسطین کمک کرد، از نظرم امام خمینی مرد بود، خامنه‌ای مترسک است، من در سال‌روز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه عروسی کردم با زیدم بعد از 2سال دوستی ؛

من تتوهای تن تتلوام

من جمهوری اسلامی‌ام

جوان ایرانی‌ام

سرشار از تناقض

__________________________________________

حرف‌های بالا تماما حرف‌های نویسنده نیست. سعی کردم بخشی از تناقضاتی که در بین هم‌سالانم دیدم را بنویسم. هرچند خود نویسنده‌ هم در این اتمسفر رشد کرده، در جمهوری اسلامی به دنیا آمده، من نیز چون هم‌نسلم خود سیستمم. ما را جمهوری اسلامی بالا آورده. از درون او جوشیده‌ایم. هرچند قرائت حکومت موارد اول است و قرائت آن‌طرفی‌ها موارد دوم اما هردو در منِ جوانِ ایرانی است. چند سال پیش به کسی گفتم:«از بابت انقلاب ناراحتم چرا که قبل از انقلاب افرادی چون آقای بهشتی و آقای مطهری درون سیستم نبودند، مسئولیت نداشتند و به انسان‌سازی می‌پرداختند، آقای بهشتی در دانشگاه، آقای مطهری در حسینه، پیش مردم بود، آقای خامنه‌ای در مسجد هم‌کلام با مردم بود. امروز اما بسیاری از شخصیت‌هایی که می‌توانند درونِ منِ جوانِ ایرانی بدمند نیستند. در دسترس نیستند. افراد آنقدر درگیر ساختار شدند که رسالت اصلی خود را فراموش کردند، گویی یادشان رفته اصلا برای چرا انقلاب کردند.» این حرف البته یک طنز سرشار از نمک بود، نمک بر زخم.

__________________________________________

من آدم دیده‌ام، بسیار. با آدم‌های زیادی صحبت کرده‌ام، بسیار. با جوانان و نوجوانان زیادی سر و کله زده‌ام، بسیار. امروز گرچه به کنجی دخیل بسته‌ام و نمی‌خواهم از روستای‌مان پایم را بیرون گذارم، گرچه حوصله‌ی بنی‌بشر را ندارم و حلقه‌ی ارتباطی‌ام تنگ تنگ است، گرچه چون گذشته دایرکتی ندارم که گاه و بی‌گاه جوانی پریشان دل به سخن گشاید، اما هنوز می‌بینم، به خوبی می‌بینم تشویش جوانان این سرزمین را. ویلانی‌شان. بی‌هویتی محض‌شان را. مبهم بودن آینده برای‌شان را. اما دریغ از کسی که دست نسل بی‌کَس ما را بگیرد. این را منی می‌گویم که بین هم‌سالانم تازه خیلی اوضاعم خوب است، به کلی آدم دسترسی داشتم و باز با آزمون وخطا، سرشار از حیرت، کورمال کورمال قدم بر می‌دارم.

__________________________________________

آقای طبیب عزیزم!

می‌دانم این نوشته را نمی‌خوانید اما چه کنم که مریضم. پس می‌نویسم، که من جز شما کسی را ندارم. شما ملجاءاید. سنگر آخر منید. نمی‌دانید هروقت که پیش شما به دنبال سوالم می‌آیم قبلش چه جانی کنده‌ام. نمی‌دانید چقدر در عذابم از گرفتن وقت شما وقتی می‌بینم دیگران به شما نیاز دارند، چقدر عذاب می‌کشم از این‌که خسته‌اید اما من باز مزاحم‌تان می‌شوم، کنار شما بودن اگرچه نعمت بس بزرگی‌ست اما هزینه‌ی کمی برای قلبم ندارد. می‌دانم امروز هم که قرار است ببینم‌تان قرار است کلی خودخوری کنم، اما عزیزِ جان!

من واقعا بیچاره‌ام. چندسال پیش که به دنبال سوالی بودم از بسیاری پرسیدم. همین شخصیت‌های مطرح و غول و فلان. یک بار یکی‌شان گفت الان فرصت نمی‌شود. دیگری بهانه‌ی دیگری تراشید و الخ. یکی پیدا شد و راحت گفت من نمی‌دانم و از حاج‌آقای بهمانی بپرس. از آقای بهمانی پرسیدم و گفت الان وقت نمی‌شود! به جهنم که هرلحظه در حال سقوط در جهنمم. در آن روزگار تنها یک نفر باصبر و لبخند نشست پای حرف‌های یک نوجوان دیوانه‌ی مشوش رنجور. در اتاق انتهای مسجد صاحب‌الزمان با حوصله برایش توضیح داد و حتی توصیه‌ی عملی هم کرد. می‌بینید؟ من در خانه‌های بسیاری را زده‌ام. جز شما کسی در را باز نکرد و راهم نداد. مرا نران. من غریب‌تر از آنم که فکر می‌کنی.

هارب
۲۹ تیر ۰۱ ، ۰۱:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیروز رفتم جشن. البته اصلا نمی‌دانستم جشنی در کار است یا نه. شبش احتمال بودن جشن را محاسبه کرده بودم و درصد قابل توجهی حکایت از وجود جشن داشت. رفتم، بود. جشن برقرار بود. دست مکانیک کوانتوم و مکانیک آماری درد نکند که ما را با تصمیم‌گیری‌های این‌چنینی عجین کرد.

داشتم برای خودم در محوطه ول ول می‌چرخیدم که دیدم آقای تاریخی از کنارم عبور کرد. دست پسر کوچولواش علی را گرفته بود و خیلی راحت، بدون قشون‌کشی راه می‌رفت. همان‌طور که از تعجب شاخ‌هایم زده بود بیرون صدایش کردم.

گوشه‌ای در محوطه ایستاده بودیم و گپ می‌زدیم. بچه‌های اتحادیه‌ی البرز هنوز نرسیده بودند و من این فرصت را مغتنم شمردم و تا دل‌تان بخواهد پرحرفی کردم.

- یعنی الان هیچ‌جا کار نمی‌کنی؟

- چرا. تا چند وقت پیش توی فروشگاه صندوق‌دار بودم =)

- خسته نباشی!

صحبت می‌کنیم.

صحبت می‌کنیم.

از تشکل‌ها می‌گوید. از این‌که اشتباه می‌کنم که کار تشکیلاتی نمی‌کنم. توصیه‌ی اکید دارد به کار کردن‌ درون‌شان. منم سعی می‌کنم تا می‌توانم بهانه بیاورم. از فضای مزخرف تشکل‌ها می‌گویم. از مدل خودمان را بچپانیم. می‌گویم من نمی‌خوام خودم را به سیستم تحمیل کنم.

- خب شما باید این فضا رو بشکونید دیگه. مطمئن باشید کسی از بیرون نمی‌آد درست کنه.

- من پیرمرد شدم.

- اصلا باور نمی‌کنم. هیچ‌کس هم نه شما!

می‌خندیم. ادامه می‌دهیم. می‌گویم باید یک جهان‌بینی داشته باشم که بتوانم کار تشکیلاتی کنم. منکرش می‌شود و می‌گوید همین‌طور هم می‌شود. احساس می‌کنم آقای تاریخی نمی‌داند همین‌طورم چقدر همین‌طور است! زیاد صحبت می‌کنیم.

- احساس می‌کنم تسلیم شدی.

- آقای تاریخی من همیشه می‌دونستم باهوشید اما فکر نمی‌کردم انقدر باهوش باشید!

می‌خندیم. من اما جا می‌خورم. پر بی‌راه نمی‌گوید. تسلیم شاید واژه‌ی دقیقی نباشد اما من عمیقا خسته‌ام. دیر زمانی‌ست که خسته‌ام. دیر زمانی‌ست که خودم را می‌کشم. من توان راه رفتن ندارم و دیگر من، دیر زمانی‌ست که مرا روی زمین می‌کشد. من تمام جانم زخم است. سر تا پایم خونین‌مال است. خودم، خودم را خونین کردم. از همان شب که گفتم کوه می‌خواهیم بیش از پیش. چندین بار آمدم توبه کنم و حرف آن شبم را پس بگیرم. نتوانستم. نمی‌توانم. به طرز احمقانه‌ای همچنان روی حرفم ایستادم.

از این‌ها که بگذریم من کمی گیج شدم. تکلیف من با تشکل‌های دانشجویی مشخص است. بنظرم یک جمع احمقانه‌است که برای اتلاف وقت می‌تواند جای خوبی باشد. از ملعبه‌ی دست بودنش بگذریم، درگیری فضاهایی است که نباید. از واقعیت کف خیابان بسیار دور است. من اکنون جوانم و احساس می‌کنم این‌که بشینم سر فیزیک و فلسفه و بخوانم و بجویم و بنویسم به مراتب بهتر و ثمربخش‌تر از فعالیت در تشکل‌ها باشد. من اکنون تازه بیاییم وارد شوم و در ساختار بالا بروم و... دیگر کارشناسی‌ام  تمام شده. واقع‌بینانه بنگریم رفتنم هیچ فایده‌ای نخواهد داشت. حالا شاید، شااااااید با یک‌سری دیوانه‌بازی‌ها بتوان تحولی ایجاد کرد، تاکید می‌کنم شاید! حضورم و عملم در آن‌جا جز ریا چه خواهد بود؟ جز دروغ؟ کنش من دروغ خواهد بود. منی که اکنون تماما روی هوا هستم و تکلیفم با هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز مشخص نیست بروم در تشکل دقیقا چه کنم؟ نسبت من با هیچ نقطه‌ای معلوم نیست در تشکلی که کارش تماما در نسبت با کلی نقطه تعریف می‌شود بروم چگونه و بر اساس چه نسبتی کنش‌گر شوم؟ من دیرزمانی‌ست که نمی‌توانم موضع بگیرم، همین که می‌خواهم تحلیل کنم همزمان از nپرسپکتیو مختلف به موضوع نگاه می‌کنم و حداقل nتحلیل متفاوت ارائه می‌دهم. چند موضع می‌توانم اتخاذ کنم؟ چندتا  از این مواضع در تضادند؟ چندتا در تناقض؟ نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود.

خب نشود چرا خودت را شرحه شرحه می‌کنی؟ چون این حرف را آقای تاریخی زده. تجربه ثابت کرده آقای تاریخی حرف بیخود نمی‌زند. به حرف‌هایش گوش کردن پیامدهای خوبی دارد. موجب رشد می‌شود. اکنون من اما مانده‌ام؛ سرگردان.

مراسم که تمام شد طبیب را دیدم. امسال تورم را در نظر گرفته بود و مبلغ عیدی را افزایش داده بود =))) بعد از مراسم رفتم خدمت‌شان. 2سوال پرسیدم.

- الان که نمی‌شه جواب بدم، الان وقت نیست.

- کی بیام؟ چهارشنبه بیام؟

- چهارشنبه هم آخه وقت نمی‌شه.

- پس کلا نیام.

- وقت بگیر چهارشنبه بیا 20دقیقه صحبت کنیم.

طبیب فکر می‌کند کسی که بتواند سوالات ما را پاسخ دهد یا دست کم ما را راهنمایی کند در خیابان ریخته. فقط ما جوانان مرض داریم، دوست داریم با سوالات خودمان را خفه کنیم، از تاریکی خوش‌مان می‌آید، دوست داریم هر آن احساس کنیم الان سقوط می‌کنم. عزیز من اگر استادی بود که اوضاع ما این نبود! با آزمون و خطا خودمان را بدبخت نمی‌کردیم. بهترین سال‌های عمرمان را با سرگشتی محض سپری نمی‌کردیم. نیست که نیست! باید این را بنویسم. این بی‌کسی نسل ما.

 

هارب
۲۸ تیر ۰۱ ، ۱۰:۱۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر