روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

من هایزنبرگ نیستم که بور به کوهنوردی دعوتم کند. نمی‌خوام هم هایزنبرگ باشم. البته که من با بور، هیچ‌وقت کوه را نپیمودم، اما توفیق این را داشتم که با دکتر جعفری دور میدان نقش جهان را بپیمایم. در کنارش راه بروم و مرا دوست خود بداند. از جهان بگوییم، از فیزیک بگوییم، از سرن خاطره تعریف کند، از فلسفه و مذهب و عرفان و چِه و چِه و به و به و به! 

دکتر جعفری برایم جذاب است؛ نه برای این‌که ذرات‌کار است، نه برای این‌که در سطح اول مدیریتی سرن است، نه برای این‌که در CMS کار کرده، دکتر جعفری جذاب است چون خالصانه و صادقانه حرکت می‌کند. 

هارب
۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

از پله‌های عالی‌قاپو بالا می‌رفتیم. 

- شما بسیار باهوش هستی.

- من؟ نه بابا استاد. کجا.

- و بشدت کنجکاو. دوست داری همه چیز رو تجربه کنی.

- شمام دست کمی از من نداریدا. در واقع درس پس می‌دیم استاد.

دکتر رنجبر تجربی‌کار است در حوزه‌ی ماده‌چگال. بشدت تیزهوش و بااراده. هنگام ترک نقش جهان دکتر احمدوند دکوریی که خریده بود را نشان‌مان داد. یک گوی و پایه‌ از جنس نمک. استاد جعفری پرسید: حالا تستش کردید؟ واقعا نمکه؟

- نمی‌دونم. نخوردم.

بی‌درنگ دکتر رنجبر گوی را گرفت و زبان زد:"نمکه!"

یک اکسپریمنتالیست واقعی!

ظهری، وقت گفت‌وگوی آزاد دکتر رنجبر حرفی با این مضمون که علم و پژوهش‌های علمی جهت‌دهی شدند بیان داشت. آخ! CPUام 90% مشغول! داغ داغ. 

شباهنگام، کنار پل جادویی خواجو رفتم کنارش و به سرعت پرسیدم: "من نمی‌خوام تو این زمین بازی باشم. می‌خوام بازی خودم رو کنم."

مسئله بسیار سخت و پیچیده است. سخت‌تر از حل کردن معادله‌ی شرودینگر برای آن مجموعه‌ی یون و الکترون که دکتر هاشمی‌فر می‌گفت. من نمی‌خواهم ابژه باشم. نمی‌خواهم بنده باشم، نمی‌خواهم خدا باشم نیز، خدایی که متعلقا نوکر است. من نمی‌خواهم در زمین این جنگ احمقانه، حقارت‌بار و جبرمآبانه بجنگم. نمی‌خواهم!

حرف‌های دکتر اما حاکی از این بود که گریزی نیست. لااقل برداشت من این بود. 

اکنون نمی‌دانم... آیا وقت آن است که از اسب پیاده شوم، شمشیرم را به گوشه‌ای بیفکنم... و تمام؟
 

هارب
۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

چند هفته پیش وقتی که مثل همیشه تو دانشکده علوم پلاس بودم رفتم سمت اتاق نیمه‌باز تا کتاب را پس دهم. از دکترموسوی یکی از کتاب‌های آقای گلشنی را قرضیده بودم. پس دادم و مثل همیشه با سرگشتگی راهروی نیمه‌تاریک گروه فیزیک را طی می‌کردم که یکهو ایستادم. نه نمی‌شد، نمی‌توانستم. باید برمی‌گشتم. برگشتم. تق تق. کنار در ایستادم:

- استاد شما خودتون به واقعیت معتقدید؟

...

خندید و گفت:

- بیا تو.

...

این سوال از آن سوال‌هایی‌ست که تحملش واقعا سخت است. این‌که در دردمندترین حالت ممکنی اما به واقعیت معتقد نیستی نه تنها درد را تسکین نمی‌دهد که درد را دو چندان می‌کند؛ تحمل دردِ هیچ برای هیچ. راستش من هیچ‌گاه پاسخ دقیقی برای این سوال نیافتم. حتی نزدیک هم نشدم. حتی آکادمیک‌ترین فیزیک‌پیشه‌ی دانشکده هم با خدا و پیغمبر جواب این سوالم را داد. دوست دارم یک پیراهن بپوشم که رویش نوشته باشد:"شما استاد فیزیک من هستید و من برای پاسخ علمی به شما مراجعه کردم، این‌جا قم است و آخوند زیاد". طبیب سخنی شبیه بوعلی گفت. خب مرا در آتش بیاندازید، ناخون‌هایم را بکشید، الکتریسیته به تنم وصل کنید، که چه؟ دنبال اعترافید؟ برای فرار از درد نمی‌توان به مهملات ایمان آورد. گیرم وسط آتش بگویم غلط کردم، خب من که می‌دانم ته وجودم حتی همان هنگام سوختن، کسی آواز می‌خواند، آوازی رها، بی‌میل و بریده که واقعیت کو؟

هارب
۲۷ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

ظهری از دانشکده به خوابگاه بر می‌گشتم. خراب خراب. ایمیلم را در مسیر چک کردم. خواندم و خواندم تا رسیدم به این جمله: 

"جماعت غریبی هستیم ما... تشنه‌ایم و آب نیست..."

همان آن‌جا، دقیقا همان‌جا، در بلوار اصلی، در خیابان، زیر آفتاب سوزان، نشستم روی زمین و گریستم. نمی‌دانم چقدر گذشت که بلند شدم و زیر لب آهنگ‌های فرهاد را زمزمه‌کنان، به راهم ادامه دادم.

غروب غذا را گذاشتم روی گاز. ناهار نخورده بودم، صبحانه هم، ایضا دیشب شام. گاز را روشن کردم و از آشپزخانه آمدم بیرون. در سالن خوابگاه راه رفتم و رسیدم به حفره‌ی بزرگ وسط سالن. طبقه‌ی هم‌کف از این‌جا-طبقه‌ی سوم- کاملا واضح است. با خودم گفتم چه دلیلی دارم که هم‌اکنون خودم را از این بالا پرت نکنم پایین؟ فکر کردم، دلیلی نیافتم. هیچ دلیلی برای سقوط نکردن نیافتم. برگشتم غذا را دم گذاشتم، پمادی را که دکتر برای جوش‌هایم نوشته بود را به صورتم مالیدم و نشستم به خواندن کوانتوم.

هارب
۲۳ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کاش این‌قدر آدم‌ها برایم پررنگ نبودند. می‌توانستم یک پاک‌کن بردارم و آن‌ها را اگر نمی‌توانم کامل پاک‌کنم لااقل کم‌رنگ‌شان می‌کردم. شده از شدت رنج و درد آدمی از او فرار کردم! له می‌شدم گویی. که البته فرارهای من همواره منجر به شکستند. کاهش لااقل می‌توانستم حرف‌های درون مغزم را بزنم؛ روشن، واضح، ساده. کاش وقت حرف زدن این‌قدر برای رساندن مقصودم دور خودم نپیچم تا جایی که به وقت شرح حال دادن به پزشک، پزشک هم از پیچیدگی کلامم لب به سخن گشاید. کاش لااقل سخن گفتن با رفقایم برایم جان‌کندن نداشت. مجبور نمی‌شدم پشت مسخرگی و خنده‌ها بگریزم و به حاشیه بکوبم. کاش می‌توانستم از فاطمه بابت دعوت نشدن به عقدش گله کنم، اما نمی‌توانم. باز مثل هربار که از هرکس دل‌گیر بودم هنگام دیدنش خواهم خندید و او را در آغوش خواهم کشید. کاش می‌توانستم به امیررضا بگویم چقدر بابت کم بودنش ناراحتم. کاش می‌توانستم به او بفهمانم تنها انسان روی زمین است که کنارش مرز نمی‌بینم. کاش می‌توانستم به رنجبرپور بگویم رفتار ناصادقانه‌شان چقدر دردناک است. کاش می‌توانستم مرضیه‌خانم را به یک خنده‌ی واقعی مهمان کنم. کاش می‌توانستم این پست را منتشر کنم و در آینده نیز هیچ زمان آرشیوش نکنم. شود آیا؟

هارب
۲۱ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

برای لحظاتی که عشق در رگ‌ها می‌خروشد

برای لحظاتی که محبت از تکه تکه‌ی وجود چکه می‌کند

برای لحظاتی که دو هم‌نفس در تعلق یکدیگر زلال می‌شوند

برای لحظاتی که شراره‌ی رنج استخوان‌ها را می‌سوزاند

برای لحظاتی که غم، به عظمت آسمان شب، روی صدر می‌نشیند

برای لحظاتی که غربت، مانند ترک خانه‌ی مادربزرگ برای همیشه، گلوی‌مان را می‌شکافد

و برای تک تک لحظاتی که ما واژه کم آوردیم و در وصف عاجز ماندیم

ما به تو مدیونیم آقای سایه!

بابت خلق جملاتی که اگر نبودند سخن‌مان در سینه به خاک می‌رفت

ما به تو مدیونیم

و به وسعت احساس درون کلماتت از تو ممنونیم

 

هارب
۲۰ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

"من می‌خوام طبیعت رو بفهمم... من اون چیزی که می‌بینم...دکتر گلشنی یه مثالی که می‌زد... مثلا یک خودکار رو بردارید از اون‌ور نور بتابونید، این‌جا(روی دیوار) یک خط می‌بینید، گوشی منم از اون‌ور نور بتابونید باز یک خط می‌بینید، حالا اگه یه کتاب رو هم ور داری اینم باز یک خط می‌بینی... اینو(سایه‌ی روی دیوار) می‌بینه، من از این(سایه) می‌خوام به این برسم(جسم)"

ترم پیش یک روز غروب با استادفاضل کلی راه رفتیم و حرف زدیم، اتمسفر بقدری دلچسب بود که لحظه به لحظه‌ی پیاده‌روی شبیه فیلم‌ها بود. در خلال گفت‌وگو من گفتم:"احساس می‌کنم ما سایه‌ای از حقیقت رو می‌بینیم". بعد البته سریع اصلاح کردم:"البته این حرفم خیلی خوش‌بینانه است، اگر حقیقتی باشه." دکتر سرش را تکان داد، برداشت من این بود که با حرفم موافق است؛ اگر حقیقتی باشه.

برای من زدن علیت زمانی جذاب بود، استاد با کنار گذاشتن واقعیت، دکتر با کنار گذاشتن کوانتوم استاندارد! من نیز البته فکر می‌کنم مکانیک کوانتوم این‌چنین نخواهد ماند اما این‌که تا کجا باید زد... آخ نمی‌دانم! آخ که چقدر هیچ نمی‌دانم! آخ و آخ، دلم می‌خواهد فریاد بزنم، از این میزان جهلم فریاد بزنم!!

هارب
۱۸ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

برنده شدن در مسابقه‌ی ناعادلانه افتخار ندارد.

ناعادلانه بودن دلیل کافی برای تسلیم شدن نیست.

هارب
۱۴ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۵۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

و او امشب به عمیق‌ترین قسمت غار تنهایی‌اش خزید.

 

هارب
۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

کوتاه عرض کنم: امشب حرم بودم. موقع خروج در صحن سر را بالا گرفتم و استاد خواستم. کمی رفتم جلوتر دم در مسجد اعظم یکهو حاج آقای میرباقری وارد شد. الآن باید به خودم بگیرم یا چی؟

هارب
۱۰ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر