روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

نیمه‌شب‌های باهنر
در جمع دوستان باهنر
زیر آسمان تاریک
پیش دل‌های روشن
و غوغای ستارگان
تکیه به لشگر فرشتگان
نظاره می‌کردم من
رقص میانه‌ی میدان را
هوای بالاشهر سرد 
لیک
حلقه‌ی ستارگان گرم
همان دم
نجوم زیر سوال رفت
با این ستارگان خاکی
فرزندان مرد افلاکی
و خاکی
تحت خیمه‌ی حسین بن علی
زیر بیرق انصارالمهدی
با چهره‌ای نورانی
از قرص قمر
قنوت وتر داشتند
چون صیاد
دل ما را بردند!
زینِ اب
ریسمان رفاقت ما
گهره خورده 
به مهر ابوتراب
برهان زندگانی
دخیل بستم
به نماز صبح اردوگاه آن مرد باهنر
ای انفسنا
میلادت مبارک :)

 

_____________________________

توضیح نوشت: به مناسبت تولد یک رفیق :)

هارب
۱۰ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۲۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

سایتا رو چندتا چندتا باز می‌کنم. البته تصمیمم برای اپلای تو مقطع ارشد قطعی نشده ولی خب احتمالش بالاست. خیلی وقته دارم رو این موضوع فکر می‌کنم و می‌دونم در ایران برای رشته‌ی «گرانش و کیهان‌شناسی» تره هم خورد نمی‌کنن. خب چه کاریه. این همه کیهان‌شناس تو حوزه داریم که می‌دونن از کجا آمده‌ام آمدنم بهره چه بود و به کجا میروم... دی! با این وضعیت علوم‌پایه به دانشجوها حق می‌دم برن. اینجا فیزیک یعنی هسته‌ای و اگه علم ساخت راکتور (البت با این همه محدودیت‌های دولت تدبیر و امید) و شکافت هسته‌ای رو چیپ بدونی و مسائلت چیزای دیگه‌ای باشه، سرت درد کنه برای مسائل حل نشده باید بذاری بری اصولا تعریف نشده‌ای. با وضعیت کلاسای شنودی و... علم کجا بود؟!

خلاصه که راه افتادم دنبال لیست کردن کشورا و چرخ زدن تو سایت دانشگاها.

بدبختانه با این وضعیت قیمت ارز موندم چطوری چندتا از این آزمونای بین‌المللی که نمره‌شون برای اپلای لازمه رو تست بدم

راستی شما تجربه‌ای تو این زمینه ندارید؟

یا کسی رو می‌شناسید که بتونه راهنماییم کنه؟

بدبختیه داریما ://///

 

هارب
۱۵ دی ۹۹ ، ۰۲:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

روزهای سخت یکی پس از دیگری

من نمی‌دانم « فانّ مع العسر یسرا» اما برایم ثابت شده «فانّ بعد العسر، العسر، العسر...»

هر روز سخت‌تر از دیروز

تصویر زندگی‌ام شده مانند فیلم‌های نولان! مثل انگاشته پیچیده، مثل میان ستاره‌ای غم‌انگیز و مثل شهر گاتهام ناعادلانه!

 

شکایت می‌برم به تو از تو

و پناه می‌برم به تو از تو

 

با این همه تناقضات

شده‌ام تمثال پارادوکس

و در این بحر تحیر مغروق 

 

نمی‌دانم پایان داستان زندگی من به چه ختم خواهد شد و چگونه قرائت اما مسیر و مصیرم جذاب است مثل فیلم‌هاست...!

 

کاش در این شوریده‌بازار برخی آدم‌ها این میزان

خودخواه

عجول

و بی‌مراعات نبودند

دمی از ادعای محبت دست برنمی‌دارند اما در واقع جز رنج، سردرگمی‌ بیشتر و بدخوابی و بدحالی تحفه‌ی دیگری ندارند.

کمپانی ادعا! خیلی از دستت خسته‌ام...

 

هارب
۱۲ دی ۹۹ ، ۰۲:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

آهای دیگو!

کاپیتان تیم ملی ما

هر روز صبح جمعه

از خواب

بیدار

می‌شود

و این‌ چنین

پای‌دار

می‌فرستد

مردم خسته‌ی آبان‌ماه را

هفت سال است

وسط مستطیل سبز

عربده می‌کشد

و بازی می‌کند

با تاریخ!

اما هنوز دریبل زدن

بلد نیست

هی آرماندو!

آرمان‌ ما را فراموش کرده‌اند

بازیکنان تیم ملی‌مان

و به فریادهای سبز

و نصایح سفید

و خطبه‌های قرمز

مربی تیم ملی‌مان

گوش نمی‌دهند

آهای دیگو!

تو دانستی

خباثت روباه پیر را

ولی این‌ور زمین

ما می‌بینیم

دیاثت سیاست‌ورزان را

دیگو!

از «چ» بگویم

که تو بر دست نقش زدی

چگوارا

و من بر دل نقش زدم

چمران

به قول آن راننده‌تاکسی جان‌باز:

منطقه‌ای که یک لشکر نمی‌توانست بگیرد

چمران با گردان می‌گرفت

می‌بینی؟!

جنون چریک فیزیک‌دان ما را

که اگر نیوتون

قانون جاذبه‌ی زمین را کشف کرد

چریک دانش‌مند ما

قانون جاذبه‌ی دل را کاشف شد!

آری دیگو!

بازیکنان پاطلایی فوتبال ما

زمین مستطیل سبز را

قرمز کردند

به پیرمردان خسته‌ی امروز ما

نگاه نکن

که مربی سابق تیم ملی‌مان

گفته بود

شرارت تربیت شدگان شرق و غرب را

مارادونا!

تو به دست خدا

پوزه‌ی روباه را

به خاک کشیدی

ولی

کاپیتان عمامه به سر

باور ندارد یدالله را

به جای دست خدا

دنبال کدخداست

کاپیتان ما

به جای نرمش قهرمانانه

گوشه‌ی زمین

با هم‌تیمی‌هایش

نشسته

به امید برد- برد

با شعار تدبیر و امید آمد

اما اکنون

دود تدبیرش

به چشم یتیم‌های زاغه‌نشین رفته

و صدالبته آن‌ها را امیدوار!

آقای دیگو!

معلوم نیست

« تو از کدام

کهکشان

آمدی»

اما

کاپیتان سرخه‌ای ما

معلوم است

از کدام دانشگاه

مدرک گرفته

و تربیت یافته‌ی

کجاست...

با تمام این تفاسیر

من یقین دارم

مربی خراسانی‌ ما

این تیم را

در فینال

پیروز می‌کند

در گام دوم

و من

باز یقین دارم

«جمهوری اسلامی ما

جاوید

است»

آری آرماندو

«اینچنین است برادر»

بالاخره روزی

آرمان ما محقق می‌شود

آن روز

« ما را و همه ستم‌کشان را

عید

است»

هارب
۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۷:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

با این صوادم نشسته‌ام به نوشتن. از روزنامه نگاری شروع شد. حال به کتاب رسیده

امروز یک قرار کاری داشتم برای نوشتن کتاب. کتابی درباره‌ی یک ستاره. دیدند رشته‌مان فیزیک است گفتند شاید از آسمان سر دربیاوریم. منم بی‌تعارف گفتم چنین تجربه‌ای نداشتم و...

حاج اسدی حرفی زد که فک‌مان قفل شد! گفت: «مگر وقتی ما به جنگ می‌رفتیم جنگیدن را بلد بودیم»

خلاصه که قبول کردم. جنگیدن با سلاح قلم را نمی‌دانم اما خب...

 

هارب
۱۵ آبان ۹۹ ، ۰۱:۵۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

راسته می‌گن وقتی عاشق یه چیز شی شبیه‌اش می‌شی

 

این روزا خیلی وقتا شبیه‌‌ات می‌شم

 

اینقدر که دکتر برگرده بگه تو اون نیستی

 

دکتر می‌گفت نقش خودتو بازی کن

 

دکتر نمی‌فهمید من نقش خودمو بازی می‌کنم

 

مشکل از اینه که تموم من تویی

 

دیگه منی نمونده که نقششو بازی کنم

 

فقط یه چیز

 

کاش نیمه شب‌هاتو داشتم

 

و یک چاه عمیق... 

هارب
۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲ نظر

این روز ها دستم به قلم نمی‌رود

نه که حرف نداشته باشم ها

نه

خیلی حرف دارم

ولی خب نوشتن حال و احوال می‌خواهد و همین که من متنفسم و محصلم و محول و هوادار خودش کلی ایول است!

بگذریم

نه

باید فرار کنیم

مثل همیشه 

از دردها و رنج‌ها و شدائد

اما این بار نه!

این بار می‌خواهم بایستم و بپذیرم و بتازم...

برای خدا رجز می‌خوانم:

بس که ما مجنون تر از شیرین و فرهادیم باز
کوه میخواهیم بیش از پیش و صحرا بیشتر

 

هارب
۱۷ شهریور ۹۹ ، ۰۹:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز  سر ناهار یه بنده خدایی از طرف یک حزب سیاسی بهم زنگ زد

بعد از گپ و گفت و احوال پرسی من باب چند مسئله صحبت کردیم

اول حرفا پرسید مشغول چی هستی

گفتم دارم مطالعه می‌کنم

این بین اما یه حرفش خیلی رفت رو مخم

گفت: نمی‌خوام بگم خونه‌نشین ولی چرا باید از تو استفاده نکنن

 

دنیاست دیگر...

دیگه بهش نگفتم که قصد دارم برم

به جایی که برای خود آدما ارزش قائل بشن

نه پول‌شون

نه رانت‌شون

فقط و فقط استعداد فرد ملاک باشه

 

 

 

 

جدی خونه نشین شدم؟ 

هارب
۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

گیتی عزیز!

این روزها دل خوشی از افکار و کردارت ندارم. اما خب همچنان نفس می‌کشم و چاره‌ای جز نامه‌نگاری ندارم.

می‌دانم هزار سوال داری زین جهت چندی پیش اسک‌‌می استوری کردم ولیکن مثل همیشه وقت را به مزخرفات گذراندی و منم چاره‌ای جز چرندنویسی ندیدم؛ لااقل می‌توانست تسلی بخش هجویات شود. من بزدل در این رقعه مثل اکثر اوقات مریض‌وار کلماتی را روی کاغذ پرت می‌کنم و تو هم مثل همیشه نمی‌فهمی. راستش هنوز درگیر این دورم که فایده‌ی نوشته و گفته چیست وقتی نمی‌خواهی بفهمند و بعد گوشی نیست که بشنود و....

با همه‌ی این تفاسیر من باز برایت عریضه می‌فرستم :انسان به امید زنده‌است.

گیتی جان!

تو همیشه دچار اشتباه محاسباتی‌ هستی! حقیقت امر این است که آدم‌ها دو جور بزرگ می‌شوند؛ یا سن‌شان بالا می‌رود یا پیر می‌شوند :

از همان وقتی که کودک طعم‌های جدید را می‌چشد تا وقتی که به تجربه می‌فهمد برای برنج خوب باید تا بند انگشت آب ریخت و بعدتر... سنش بالا می‌رود. من درباره تعداد گردش‌های انسان به دور خورشید حرف نمی‌زنم؛ حرف من تجربه است. گاهی نوجوان 16 ساله از مرد 50 ساله سن بالاتر است. کاش کسانی که بیش‌تر دور خورشید چرخیده‌اند به کسانی که کم‌تر دوره خورشید چرخیده‌اند حق سیر و صیر در زمین و زمان را می‌دادند...

همانطور که اعتراف کردم سن بالا با پیری فرق دارد. بسا آدمی که که سنش بالا می‌رود و روز به روز جوان‌تر.

آدم‌ها بر اثر برخورد سنگ‌های شدائد و مصائب پیر می‌شوند؛ البته که در دل هر سنگی تجربه‌ای نهفته ولی آتش بگیر تا که ببینی... گاهی این شهاب‌سنگ‌ها چنان پرتوان‌اند که اگر قوی نباشی منقرض می‌شوی. شهاب‌سنگ‌هایی چون عشق تمام جانت را می‌سوزاند و ققنوس باید بود تا تولد یابی. و چه کسی می‌داند؛ شاید آن هنگام که اشک جاری شد حیات به مردگان متنفس بخشیده شود... وَاللَّهُ الَّذِی أَرْسَلَ الرِّیَاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَى بَلَدٍ مَّیِّتٍ فَأَحْیَیْنَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا کَذَلِکَ النُّشُورُ

 

پی‌نوشت: خوشا به حال ققنوس‌ها و بدا به حال مردگان درمانده. دعایی ما را و والعصری بخوانید برای قلب و روح‌مان...

دعوا نوشت: کاش خضرها دست این نسل بی‌صاحب را می‌گرفتند؛ کسی به ما پرواز نمیآموزد!

هارب
۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

تیتر "بی‌درمان" آخرین تیتر نشریه‌مان بود که کار کرده بودیم؛ من باب بیمارستانی که مسئولین کم کاری کرده بودند و ما هم عدالت‌خواه! کلی زینبِ طفلی را سر این تیتر مسخره کردیم و تیکه باران. حال خودم هم از این تیتر استفاده کردم. کار خدا را ببین :)))

پس از چند روز جواب آمد. ساعت 9 شب آمدم به شبکه‌ی اظطراری اینستاگرام. گوشه‌ی صفحه که می‌بینم پیام آمده از قبل از لحظه‌ی تاچ تا خود باز شدن خدا خدا می‌کنم که یوکابد باشد.

و هست

بدون زمان پیامش را باز می‌کنم؛ از آن لحظه‌های الکترونین

3 پیام صوتی. از ظاهر بر‌می‌آید از جواب نباید خبری باشد

پیام اول: سلام. چطوری خوبی

پیام دوم: من گفتمااااا. بهشون هم گفتم....ولی جوابی نداد....بهش بگو طبیب هم...

پیام سوم: --------------------

دیدن غم و رنج آدم‌هایی که دوست‌شان داری خیلی سخت است.

مثل همان زمان‌هایی که قاسمی کار اشتباهی می‌کرد و من با تمام قوا سرش داد می‌زدم. در واقع نگرانش بودم؛ منتها اکثر ایام هالک صفت

یا وقتی که سپیده برای اولین بار گفت مادرش خیلی سال پیش فوت کرده. وسط حیاط خوابگاه با تمام قدرت شیشه‌ی نوشیدنی را به زمین کوفتم. خب شاکی شدم. خاصه از زمین

مثلا همین ایام بدتر از بد درمان مادر

خوب یادم هست وقتی حتی برای بار nام بعد از سال‌ها فیلم نمازجمعه‌ی مشهور88 را می‌دیدم باز می‌زدم زیر گریه البته که تنها! آدمی نبودم که با شنیدن جمله‌ی "سید ما مولای ما..." با آن تُن و لحن تاب بیاورم

یا آن صبح جمعه‌ی لعنتی وقتی از خواب بیدار شدم و روی تخت اتاق p44 گوشی را چک کردم و آوار شد کل ساختمان خوابگاه معصومیه تا اندیشه و اگر حرم نبود باز همان آش اردیبهشت 98 بود و کاسه‌اش

طبیب را اما من خیلی دوست دارم

آن قدر که بعد از چند بار رفتن از دفتر به مسجد صاحب‌الزمان باز هم هر بار مسیر را بلد نیستم

یا مثلا آن قدر که وقتی در سالن پیش ناس سر قاطی‌ترین عضو هر اکیپ و ایضا لیدر و هزار صفت خودشاخ پندارانه‌ی دیگر داد بزند هیچ نگویم. ولو نارحت و قاطی (این را به قاسمی بگویم خودکشی می‌کند) و باز برم مسجد و بنشینم پشت در

دل است دیگر...

می‌توانم کلی از این "قدر" ها بنویسم ولی خب قشنگی به همین است که این‌ها را نگویم :)

حال تمامی این‌ها را ضرب کنید در این‌که بدانم "طبیب خودش حالش بده

خب معلوم است که زمان می‌ایستد

و تو بغضت می‌گیرد

و معلوم است که بعد با ولوم بالا "آهای خبردار" را می‌خوانی...مرد داریم تا مرد...

این جمله برای من چند جلد کتاب است

و

یک دنیا حرف

یوکابد گفت جوابی نداد. ولی چه جوابی برتر از این؟

چند صباح دیگر صبر می‌کنم. شاید حق با یوکابد باشد

 

شاید هم نه

 شاید تنهایی بدترین بیماری واگیردار تاریخ است.

 

 

 

این چند جمله‌ی آخر را برای صاحب اتاق انتهای مسجد صاحب‌الزمان می‌نویسم

و می‌دانم که هیچ وقت نمی‌خوانید. و البته من مریضم!

ولی

باور کنید مسیر/مصیر صعب است

و هوا بس ناجوان مردانه سرد است

و

من می‌فهمم علتِ حال و حال طبیب "جمع اضداد"مان را

 

سایه‌تان مستدام!

 

 

 

هارب
۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر