روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد

هارب
۲۰ دی ۰۲ ، ۱۷:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

[سکوت، تکیه بر در مترو، اشک]

هارب
۱۹ دی ۰۲ ، ۱۹:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

پریشب وقتی صالحه زیر دستم خوابیده بود تا ابروهایش را برای خواستگاری آخر هفته سامان بخشم از خودم پرسید. برخلاف معمول که درباره‌ی جامعه‌شناسی گپ می‌زنیم این بار موضوع من بود. می‌پرسید چه می‌کنم و چگونه دوام می‌آورم. ساده پاسخ دادم اهل تخدیرم؛ شده با وینستون، نشد با کتاب، عمیق‌تر با کوانتوم و یا شاید خود رنج. می‌گوید "درسته که به‌ظاهر تنهایی و البته واقعا هم...(سکوت) اما من.. هرچند که ارتباط‌مون تازه است ولی..." هرچه هنگام گفت‌وگو درباب دیسکورس مسلط و ردیف و سریع صحبت می‌کند این بار منقطع و تکه‌پاره گفت و به زحمت سخنش را به نقطه رساند. به نقطه که رساند گویی خسته شد، بحث چرخید.

می‌خواستم آن روز فیلسوف اخلاق را ببینم. نشد. شکستم. مثل الباقی لحظات این روزها که با کوچک‌ترین تقه، تکه‌تکه می‌شوم. بیش از همیشه شکننده‌ام. خسته‌ام از شکننده‌بودن؛ از خودم، دوست داشتم عدم می‌بودم.

بی‌گانه بیگ‌دیتا دارد و خدا می‌داند چه شکارهایی از اندک لحظات حضورم در اتمسفر رسانه دارد. عکس دوران طفولیتم را می‌فرستد. آن روز را خوب به‌خاطر دارم. وقتی با یک برج هیجان مرحوم رحیم‌پور را قانع کردم که ازم قطع امید کند.

مهجور دی آمد دانشکده. تمام تلاشش را می‌کرد که ترک برندارد چینی نازک تنهایی من. اتمسفر دانشکده را دوست دارد. البته نمی‌دانم پسِ امشب که از داخل لامپِ سقف لیتر لیتر آب، چونان آب‌شار جاری بود، باز هم بر اعتقادش است یا نه.

رز سر فال تاروت دیشب وقتی کارت تنهایی برای حالم می‌آید می‌گوید که هست، چون همیشه. نمی‌توانم به زبان آورم که عزیز که این غم در دریا حل نمی‌شود. لطیف است و ظریف دلم نمی‌آید برایش از عمق رنج‌هایم بگویم. دیگر نگفتمش مسئله حضور تو نیست که این ایام همواره برایم پررنگ بودی و بودی. مسئله خود غم است که اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد.

کمی به مهندس امیدوار بودم. فکر می‌کرد بتوانم پیشش کمی این پرسونای لعنتی سنگین را سویی نهم و سخن گویم. نشد اما. نتوانستم و نفهمید و نشد. ناامید شدم.

به خانم متین می‌گویم هم‌دلی... خسته شدم و دیسکانکتم. حقم می‌دهد و تاییدم می‌کند. ظهری می‌گویم نمی‌توانم تمرکز کنم روی درس، دارو هم نمی‌خواهم مصرف کنم، بنظرتان چه کنم؟ به طبعِ صریحِ تمام پزشکان روان می‌گوید خب کاری نمی‌توان کرد با شرایطی که تو داری این حجم از اضطراب و...

آخرین دانه‌ی دو مشت شکلات را نخوردم، نگه‌داشتم، یادآور است که حواسم به تک فوتون‌ها باشد.

هارب
۱۹ دی ۰۲ ، ۰۴:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تو اون‌قدر دور رفتی که ازت یک‌قطره پیدا نیست...

هارب
۱۷ دی ۰۲ ، ۰۴:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دو هفته است که شاخک‌هایم سیگنال‌هایی از ته چاه دریافت می‌کنند. این دو هفته بیش از همیشه سعی بر عدم‌ تمکین سیگنال‌ها داشتم. در نهایت اما دیشب به‌وضوح چاه را می‌دیدم؛ درست بالای چاه بودم. دیشب پسِ این‌که مهندس را دیدم برای بار هزارم از خودم پرسیدم فایده‌ی زبان برای چون منی چیست. خسته‌ام از آدم‌فضایی بودن، از گشتن ساعت‌ها دنبال کلمات و آخر کار بی‌بهره بودن، از صداهای مدام درون سرم که تارهای صوتی توانایی اجرای‌شان را ندارد از این انقطاعِ لعنتی درمانده‌ام، بریدم و چون امشب که هنگام مراجعت از مطب برای رسیدن به مترو چنان دویده بودم که نفس کم آورده بودم، نفس کم آوردم. امشب مطب بیش از همیشه فاجعه‌بار بود. منشی بدخلقی می‌کرد و راه نمی‌آمد. مریض‌ها مدام حرف می‌زدند و دکتر عجله داشت. وقتی بدون شکلات از اتاق آمدم بیرون به‌وضوح ریزش آخرین سنگ‌ریزه زیر پایم را احساس کردم؛ فتادم.

رُز و بی‌گانه و مهجور و مهندس(جای سه اسم در این‌جا خالی‌ست و آه)، ممنون محبت‌تانم که تحملم کردید در روزگاری که خودم از خودم سراسر بیزارم. مهرتان نشسته بر دل و بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران در چاه ماندن. دیگر نمی‌توانم بیرون را بنگرم؛ وقتی هم‌سنگ این روزهای من حتی شبم تاریک نیست پس سلام بر تاریکی‌های چاه.

و در نهایت نجات دهنده کجاست؟ در آینه نیست؛ پاکت وینستون است، کتاب هالزن است، تخته‌گچ است، تخدیر است، تخدیر است، تخدیر است...

هارب
۱۲ دی ۰۲ ، ۰۰:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

شب مشغول افکار احمقانه می‌شوم؛ تا صبح می‌چرخم و می‌چرخم. چهارشنبه ساعت 5 بالاخره خوابم می‌برد. ساعت 7:51 از خواب می‌جهم در حالی که هنوز به رِم نرسیدم. بستنی زمستانیِ هدیه‌ی دوست جامعه‌شناس را می‌بلعم و باعجله خودم را سمت کرج پرتاب می‌کنم. حدود 10 می‌رسم به پدر و کارهای بیمه را راست و ریس می‌کنم. حدود 11 می‌رسیم انستیتو کانسر. 14 وارد اتاق پزشک آنکولوژیست می‌شوم در حالی که تحمل کردنش در اتوثانیه به اتوثانیه صعب است. روز قبلش کلی سر بی‌گانه و مهندس روضه خواندم بابت رفتن به کرج. متنفرم از این ساختمان و این مردکِ لاسی. تاریخ‌های جدید کموتراپی را می‌نویسد. به پدر می‌گویم برود خانه و خودم به‌وقت داروها را تهیه می‌کنم. باز می‌گردم؛ 17 می‌رسم خوابگاه. 17:45 درمانگاه 16آذرم. کارت دانشجویی‌ام را که نشان منشی می‌دهم اجازه می‌دهد به‌عنوان نفر آخر ویزیت شوم. راس 19 پزشک به منشی می‌گوید رادیولوژیست‌ها را نروند. خوش‌بر و رو وارد اتاق می‌شوم تا در عکس زیبا بیوفتم. پزشک نمی‌رود، می‌ماند و عکسم را می‌بیند. می‌گوید گچ بگیریم. شوخی‌اش باب طبع‌ام نیست؛ دو ماه است که این درد را دستم دارد، بعد دو ماه گچ بگیرم؟ توقع داشتم ضمادی رقعه کرده روانه‌ام سازد. دلش به حالِ دانشجو و راست‌دست بودنم می‌سوزد و قبول می‌کند کار را با آتل‌بندی جمع کند. پسِ گشتن چند داروخانه در حالی که از یافتن سایز اِسمال ناامیدم حدود تئاتر شهر با پیاده شدن 300فاکین‌هزارتومان یک آتل فری‌سایز پیدا می‌کنم. ساعت از 20 گذشته که سوار مترو می‌شوم به سمت مطب جنابِ جراح. مطب فاجعه‌بار شلوغ است. تحملش چیزی مانند تحمل پزشک آنکولوژیست است. لاجرم حیاط می‌نشینم. هوا خوب است؛ ماه به آسمان است، صور فلکی به‌خوبی قابل رویت‌اند. در فضای محدود حیاط اما من فقط می‌توانم جبار را پیدا کنم. جبار را سید یادم داده بود. پارسال همین ایام بود یحتمل که هنگام آنتراک‌های حلِ مسائل مکانیک آماری پیشرفته حیاط دانشکده علوم چایی می‌خوردیم و سید و نجمه تلاش می‌کردند هرنقطه‌ی آسمان را رمزگشایی کنند. حدود 23 احساس وجود سوارخی در معده‌ام دارم. به دکه‌ی سرکوچه مراجعت کرده یک کیکِ مانده به تاریخ تولید یحتمل 1000قبل میلاد می‌بلعم. یک وانت زوار درفته کنار دکه می‌ایستد و از جوانی سوال می‌کند خیابان میرزای شیرازی جنوبی کجاست. بعد هم تصریح می‌کند همان‌جایی‌ست که برای کریسمس تزیین کرده‌اند یا خیر. من که خیالم تخت است حالا حالاها نوبتم نمی‌شود راهی شیرازی جنوب می‌شوم و بله به‌قدری درخت و بابانوئل و الخ... می‌بینم که شکم می‌برد به مسیحی‌نشین بودن منطقه. با معده‌درد باز می‌گردم و در اواسط راه یکی از این فروشگاه‌های زنجیره‌ای را نیم‌چه باز می‌یابم. با شرمندگی قدم داخل می‌گذارم. جوان می‌گوید تعطیلیم. می‌گویم عرق نعنا لازمم. می‌خرم و تشکر می‌کنم. نمی‌توانم بازش کنم. نمی‌دانم درش به‌واقع محکم پلمپ شده یا به‌سبب آسیب دستم است. به‌زحمت خودم را راضی می‌کنم بطری را به یک مرد قدبلندِ میان‌سالِ موی‌سپیدِ ترک‌زبان در مطلب دهم تا برایم بازش کند؛ امان از تصاویر ذهنی ساخته شده در کودکی! خیابان میرزای شیرازی و جیزز و عرق‌خواری ما! بی‌نصیب نماندم از کریسمس امسال. یکی از مراجعه‌کنندگان مطب زنی‌ست در اوایل دهه‌ی پنجم زندگی. خط چشم‌های پوتیفاری دارد و دستبند‌های طلای آمنهوتپ سوم به‌دست. تاکید دارد بر اصالت تبریزی‌اش و سکونتش در عظیمیه‌ی کرج. با ژست جوانان سس‌ماستی اینستاگرام که گوشی‌شان را برعکس می‌گیرد و تصویر سیاه‌سفید می‌شود نشسته و هرثانیه در و گوهر در فضا... غزل غزل ترانه... کتاب صوتی چهار اثر فلورانس اسکاول شین است. به هر دری می‌زنم، هرچه‌قدر گوشی را بالا پایین می‌کنم و سعی می‌کنم از استعدادِ بیش‌فعالی‌ام استفاده کنم و از فضا بگریزم فایده نمی‌کند و مولتی تسکنیگ لعنتی باعث می‌شود هنگام خواندن صفحات گوشی‌ام یکهو یکی از غزل‌های بزرگوار تنی از نورون‌هایم را بسوزاند. باری درست در لحظاتی که چند قدم با امین‌آباد فاصله دارم نوبتم می‌شود و خودم را به اتاق پزشک پرتاب می‌کنم. 10 دقیقه در اتاق وول می‌خورم؛ کتابخانه را به‌دقت نظر می‌کنم، گل‌ها و مجسمه‌ها را و سعی می‌کنم ارتباط مفهومی بین‌شان بیابم. کلید‌ها را بالا و پایین می‌کنم و چراغ‌های مختلف را خاموش و روشن. همه چیز را که خوب آنالیز می‌کنم دکتر وارد اتاقش می‌شود. شرح حال مادر می‌دهم. نسخه می‌پیچد. از حال خودم می‌پرسد. می‌مانم پاسخ را چگونه دهم:" این سوال خوبی از سوال‌های سخت آدم‌هاست، در مواجهه با پزشک‌ها پیچیده‌تر هم می‌شه، مردم اینطوری‌ان که مراجعه می‌کنن به شما و ازتون می‌پرسن بنظرت من خوبم؟... نمی‌شه خوب بود بنظرم" نگاهم می‌کند، لبخندم می‌زند، معاینه‌ام می‌کند، صحبتم، هم‌دلی‌ام، درکم، تشویقم و خلاصه آخر کار آرامم می‌کند. هنگام بدرقه هم دست می‌کند داخل ظرف شکلاتش و دو مشت داخل جیبم می‌گذارد و باز تاکید می‌کند روی درسم. باز می‌گردم خوابگاه. ساعت از 3 گذشته.

هارب
۰۸ دی ۰۲ ، ۲۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از فراموش کردن مدام خودم به تنگ آمدم. خسته‌ام. صدای غار را می‌شنوم که مرا می‌خواند. از غرب صدای غار می‌آید و از شرق صدای بی‌گانه و رز. دلم می‌خواهد از آدم‌ها بریده، باری بگریزم؛ نمی‌گذارندم.

هارب
۰۷ دی ۰۲ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دلم می‌خواست برای مادر گل بخرم اما نباید به خانه روم.

هارب
۰۶ دی ۰۲ ، ۱۴:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اتود فعلی‌ام یک پنتر 0.5 است که هنگام حل مسئله به دلیل ضعف نوک و اضطراب اینجانب مدام نوک می‌شکند و از یک دانشجوی مضطرب تبدیلم می‌کند به یک دانشجوی مضطرب پرخاشگر. چندی پیش در یکی از مغازه‌های ادایی انقلاب یک اتود فابرکاستل عالی یافتم؛ آن‌قدر عالی که روح کمال‌گرای من را ارضاء می‌کرد. بنا گذاشتم اگر امتحان کوانتوم پیشرفته را خوب دادم به‌عنوان جایزه برای خودم بخرمش. قیمت گزافش را هم به خوبی مداد و خودم بخشیدم. برنامه داشتم شبش هم بروم پلکس و مارلبروی شافلِ هدیه‌ی همسایه را دود کنم. اطرافیانم یا نمی‌فهمند چیزی و می‌گذرند یا می‌فهمند و نگاهم می‌کنند، کمی مِن و مِن کرده، از کاهش وزنم سخن به میان آورده و سعی می‌کنند به رویم نیاورند و نگویند چطور هنوز زنده‌ای. فکر می‌کردم سزاوار خرید یک اتود باشم به‌سبب این‌که هنوز زنده‌ام(البته از این جهت بیش‌تر مستخق مرگم؛ تموم شو لامصب.) و با سرپایی امتحان کوانتوم را دادم. صبح امتحان با نیم‌ساعت تاخیر در جلسه حاضر شدم. استاد که دم در دیدتم خوشحال شد! گویی انتظار نداشت برای امتحان حاضر شوم؛ مطلع است از شراره‌ی فتاده به جانم. امتحان اما به‌خوبی سپری شد؛ آن‌قدر خوب که اگر برای پایان‌ترم شلنگ‌تخته نیاندازم با نمره‌ی کامل پاسش کنم. پسِ کلاس بعدازظهر به‌اتفاق هم‌اتاقی راهی شریف شدیم: سمینار مشترک گروه ذرات و کیهان. در ماکسیمم اعتماد به‌نفس بودم. شب قبلش هم‌اتاقی و همسایه متفق‌القول بودند که خوش‌چهره‌ام(!!) ظهری هم آن هم‌کلاسی‌ِ مذکرم که عینک مینیاتوری به چشم می‌زند، خدادتومن پول ادکلنش است، روتین پوستی دارد و صبح‌به‌صبح قرص زینک می‌خورد مخاطبم قرار داد به عنوان خوش‌لباس و کسی که سبک استایل دارد(!!!) و خلاصه همه‌ی این‌ها باعث شده بود اعتماد به‌نفس کلاس چهارمم به‌هنگام انتظامات سالن شدن را دوباره تجربه کنم. هنگام برگشت از شریف با مهندس مشغول گپِ مجازی بودیم که درباره‌ی فائق آمدنم بر امتحان کوانتوم گفت:"اتفاق آنقدر بزرگ نیست" و همین یک جمله کافی بود همان‌جا، در ایستگاه شریف فروریزم، کشان کشان به تربیت مدرس رسم و تمام راه به زور کربن‌دی‌اکسید خودم را به تخت طبقه‌ی دوم فاطمیه دو رسانم. حق با او بود. یک امتحان احمقانه استحقاق این همه قصه را نداشت که. عطای اتود را به لقایش بخشیدم و از خیر پلکس و هوینگ فان‌تایم هم گذشتم. بیش‌تر که تامل کردم دیدم به چه میزان از لوزری و شکست فتادم که چنین چیزی را می‌خواستم دستاورد دانم و بله جناب حافظ:

به خنده گفت که حافظ غلامِ طبعِ توام

ببین که تا به چه حَدم همی‌کند تَحمیق

من همم همین‌طور جناب حافظ، من هم همینطور...

هارب
۰۵ دی ۰۲ ، ۰۱:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

متاسفانه انیمشین بابالنگ‌دراز شوگربازی را در ناخودآگاه جمعی دختران سرزمینم به‌کیفیت ثبت کرده.

هارب
۰۲ دی ۰۲ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر