روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

امشب هم یک شب دیگر مانند شبی‌ست که ریپورت پت‌سی‌تی را برای پزشک بردم،

امشب هم یک شب دیگر مانند شبی‌ست که در زمین‌چمن زیر باران با تمام توان دویدم،

امشب هم از آن شب‌هایی‌ست که استخوان‌هایم می‌سوزند،

امشب هم از آن شب‌هایی‌ست که نمی‌دانم فردا چه‌کسی را در آینه خواهم دید...

هارب
۲۶ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

امشب مادر بعد از 100 روز سکون نسبی دوباره حالش بد شد و من؟ تاریک‌تر از همیشه،

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
هارب
۲۵ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۳۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

۲۳سالگی عجیب است. در ۲۳سالگی معمول کارشناسی هم تمام شده و تویی و هزار انتخاب. کم خودم را قیاس نمی‌کنم. با هم‌کلاسی‌های اسبق سابق. برخی مزدوج و برخی محصل. بسیاری کار و بار خودشان را دارند و مشغول. عمدا بسیاری‌شان پاسخ انشاء "می‌خواهید در آینده چه کاره شوید؟" را در دست دارند. برخی همان آرزو را. من اما هنوز در مسیر رسیدن به آرزوی کلاس پنجمم هستم؛ در تلاش برای دانش‌مند شدن. بیش از رفقایم در سمپاد، هم‌شاگردی‌های دوران دبستانم را هم‌کلاسی می‌خوانم. در دبستان جزئی از یک بافت نسبتا یک‌دست بودم و خب آن ریشه‌ها برایم پررنگ‌ترند. دبستان ما در بالای کوه بود. البته که همه‌ی ما ساکنان روستا روی رشته کوه البرز بودیم اما خب دبستان در بالاترین نقطه‌ی سکونتی بود. زمستان که برف می‌آمد زمین یخ می‌زد و ماشین مدیر و معلم‌های‌مان در راه می‌ماند. به‌یاد دارم پیش از آغاز دبستان برای سنجش راهی شهر شدیم. اولین هم‌کلاسی‌ام را آن‌جا دیدم. یعنی بعدتر فهمیدم که هم‌کلاسی هستیم؛ محمدجواد شقاقی. روی تلفظ قاف خانوادگی‌اش تاکید داشت. بچه‌ی اتوکشیده‌ و مودبی بود. همیشه کت‌شلوار براق نقره‌ای بر تن داشت و به سبب قد بلندش اواخر کلاس زیرپله‌ای نمازخانه می‌نشست. راستش درست به یاد ندارم که می‌خواست چه کاره شود، آخر محمدجواد فقط پیش‌دبستانی مدرسه‌ی ما بود و پیش از این‌که نوشتن انشاء بیاموزیم به مدرسه‌ی دیگری رفت. من هم هیچ‌وقت نفهمیدم دوست دارد چه کاره شود. شاید به طبع شور تمامی پسران در آن سن و سال دوست داشت پلیس شود و با دزدها بجنگد. از آن سال‌ها گذشت و من هرگز خبری از محمدجواد نیافتم تا امروز صبح که در کانال هیو اعلامیه‌ی ترحیمش را دیدم. در تصویر هنوز هم اتوکشیده می‌نمود اما بجای‌ کت‌‌وشلوار نقره‌ای، لباس سبز پلیس به تن داشت. پریشب محمدجواد شقاقی نه به دست دزدها که با شلیک سرباز وظیفه کشته شد. سربازی که نمی‌دانم به کدام دلیل از هزار دلیلِ ملالت‌بار این روزگار، در ابتدای جوانی روانش رنجور شد و دست آخر خود و هم‌کلاسی من را به آغوش گلوله‌ها کشاند و خب درباره‌ی زندگانی؟ راستش نمی‌دانم چه باید گفت...

هارب
۲۲ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۴۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳ نظر

مهرماه امسال بود، دقیقا پیش از آغاز این شب‌های تاریک که Qfwfq آمده بود کوی و هنگام بدرقه از کمک‌خواستن و کمک‌گرفتن گفت و نکته‌ی طلاییِ وقتی می‌توان رنجِ کم‌تری به جان خرید چرا بیش‌تر؟ پسِ آن ثانیه گفت‌وشنود سعی‌ام بر این رفت از کمک‌خواستن خجالت نکشم و نهراسم. کم‌توفیق هم نبودم. این چندماه بسیار پیش‌آمد که از دوستانم کمک‌گرفتم و تکیه‌کردم و خجالت هم شاید کشیدم اما مانع نشد و خودم البته باورم نمی‌شود که توانستم؛ هرچند راه درازی در پیش دارم اما برای آغاز توانستم. سر درس کوانتوم چنین شد. به ملاطفت هولم دادند؛ خالق سوداد فوتون روانه کرد، بی‌گانه فردایش به خیابان وصال کشانیدم، پدیدار با نگاهش فحش‌بارانم کرد و هم‌پیاله‌ام رز مراتبی جیغ کشید. در پست همواره لوزر نوشته بودم که اتودی که بنا بود به عنوان هدیه‌ خوب نوشتن امتحان میان‌ترم کوانتوم برای خودم بخرم را نخریدم. نخریدم و در آینده هم هرگز قرار نیست این هدیه را خودم برای خودم بخرم، حتی اکنون که نمرات اعلام شده و کوانتوم پیشرفتۀ1 را با نمره‌ی کامل پاسیدم. در کنه واقعیت چند شب پیش این هدیه را //][//-/ و Qfwfq و بیگانه و رز برایم خریدند. چندشب پیش به فروشگاه ادایی معروف رفتم و اتود را نیابتا برداشتم ؛)

هارب
۲۰ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

ساعت از پنج گذشته بود که بیدار شدم. با تنی تیرباران؛ چون هرروز. بنا بود زود به انستیتو برویم تا زودتر تزریق انجام شود و من یک سر به تهران قدم گذارم. هنگام باز کردن در ماشین برای مادر نمی‌دانم چه شد که سرم به در خورد و کمی سوراخ شد، اندکی خون و خلاصه چندان ورمی هم برنداشت و حسنش بر این رفت که خواب از سرم جهید. کموتراپی به 9 و نیم کشید و بعد از گرفتن ماشین برای مادر، دوان دوان خودم را به تهران رساندم. دم ایستگاه ارم سبز هندزفری خریدم و این‌بار به‌جای 40تومنی‌های معروف هزینه کردم و جنس خوب برداشتم: 80تومنی! به‌وقت باید پزش را به رز دهم. حد فاصل میدان جهاد تا بیمارستان را چون همیشه با اضطراب دویدم. قطعی نبودن ساعت ورود و خروجِ جنابِ جراح همیشه روانم را مشوش می‌کند و نگرانم که نکند دست خالی برگردم. پزشک را در فرصت در آمدن از این اتاق و رفتن به اتاق رو به رویی خفت می‌کنم. مُسکن می‌پیچد و من از روحیه‌ی مادر ابراز نگرانی می‌کنم. التفات می‌کند تا هنگام آمدن مادر برای ام‌آر‌آی چندی ویزیت کند و به‌قدر وسع دل‌گرم. تشکر می‌کنم و به سمت دانشکده می‌دوم. با استاد درس ذراتم صحبت می‌کنم تا ارفاقی در نمره‌ام کند، فایده نمی‌کند. غم‌گین و خشم‌گین از اتاقش بیرون می‌آیم و در حیاط 6 وینستون قرمز پشت‌به‌پشت دود می‌کنم. راه می‌افتم تا داروی مادر را از داروخانه‌ی معرفی شده توسط پزشک بستانم. فایده نمی‌کند. ندارند. دگر آبی و قرمز ترکیبی می‌زنم تا اواسط راه که نمی‌فهمم کجا پاکت قرمز از جیبم فرار می‌کند و من می‌مانم و شکست مالی! دو نخ آبی هم برای شکست مالی؛ دود. راهنمایی می‌شوم که دارو هلال احمری‌ست و بله؛ اسم داروی هلال احمری خلقم را تنگ می‌کند. پیامک مادر مبنی بر نبود درد را که می‌بینم سوار قطار می‌شوم که یعنی هنوز داروی آتش‌افروز را تزریق نکردند و فردا صبح وقت برای تهیه‌اش دارم. در راه با فیلسوفِ اخلاق از وضعیت دروسم می‌گویم و ابراز تلخی می‌کنم. (آآآآآآآآآآآآخ چقدر خسته‌ام) به خانه که می‌رسم کالبدم؛ چون دگر روزهای این ایام. کدئین بالا می‌اندازم چون چند روز گذشته و واضحا بی‌فایده است. نشخوار فکری می‌کنم. تکه‌تکه‌هایی از این چند ماه را مقابل چشمانم می‌گردانم، چشمانم گرم‌شان می‌شود و عرق می‌کنند. خسته‌ام.

هارب
۱۶ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۵۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

کات اول: شامپو بچه‌ی اسطخودوس را باز می‌کنم. بخارِ آبِ داغِ حمام مجرای تنفسی‌ام را باز کرده و من به کمال، تمام این رایحه را می‌بلعم.

کات دوم از اول: دستم را روی لباس‌های داخل کمد می‌کشم. پیرُهنِ سبزِ نعناییِ روشن را با شلوارِ سفید بر تن می‌زنم. مقابل آینه‌ام؛ اتو کشیده.

کات دوم از آخر: قدم از قدم با آرامش، بدون اضطراب، بدون پریشان خاطری. خاک‌ها را نه لگدمال، نوازش می‌کنم.

کات آخر: سر به لحد می‌سپارم، متبسم آرام می‌گیرم، سرِ داغم به لطف خاک خُنُک می‌شود، می‌خوابم، عمیق و طولانی؛ به ‌طولِ الباقیِ عمر.

هارب
۱۴ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

یحمتل با مسماترین نامِ ایستگاهِ متروی تهران "اتمسفر" است، وقتی از سمت تهران عازم البرزی.

هارب
۱۰ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ترم اول ارشد تمام شد؛ عادلانه نبود. در تاریک‌ترین کابوس‌هایم هم چنین دوزخِ سردی را نمی‌دیدم اما خب ترم اول ارشد تمام شد.

هارب
۰۷ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز یک نفر برایم پیامک فرستاد:

"روزت مبارک مررررردددد
تموم‌ نشی
دنیا بزرگ مردهای لطیف فیزیک دان!ای مث تورو میخواد."

 

هارب
۰۵ بهمن ۰۲ ، ۰۳:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شنبه که شرح حال مادر را دادم پرسش آورد:

+ خودت خوبی؟

- من هنوز ندونستم جواب این سوال رو چی باید بدم. مردمِ تو خیابون می‌پرسن توقع جواب ندارن، می‌پرسن که پرسیده باشن ولی شما وقتی می‌پرسید نمی‌پرسید که پرسیده باشید، می‌پرسید که جواب گرفته باشید.

+ آره.

- و آدم نمی‌دونه چی باید جواب بده.

+ هرچی هستی بگو.

این‌جای مکالمه شد که بلند شدم و سعی کردم آن صخره‌های بورانی درونم را بنوردم تا پیش تنها آدمی که این‌روزها می‌توانم چشمانم را بدون سانسور مقابلش قرار دهم حرف زنم و از سرمای استخوان‌سوزِ هراس‌هایم بگویم. مشوش حرف می‌زدم و خودم از لغات پراکنده‌ای که تارهای فلجِ صوتی‌ام تولید می‌کردند کلافه شده‌بودم. نمی‌دانم او چطور تحمل می‌کرد. دلم می‌خواست حرف‌هایم که تمام شد بروم گوشه‌ی اتاق و زانوانم را بغل کنم و زار بزنم. نتوانستم اما، نمی‌شد. تمام که شد برایم نسخه پیچید؛ اضطرابم زیاد است و الخ... داروهایی که تحت نظر مصرف کنم تا اضطرابم کم شود تا وقتی کنار آتشم به برکت وجود لباسِ ضدحریق نسوزم. پایم را که از ساختمان بیرون گذاشتم فندک را زیر نسخه گرفتم و به تماشای سوختن چشم دوختم؛ خشم‌گین بودم.

 

بِیمکسِ عزیز،

مهر و روشن‌ضمیری شما بر من چنان پررنگ است که تا روز مرگ ممنونِ محبتتان هستم. این من برای اولین‌بار در زندگی‌اش بیش از چشمانش به آدمی که شما باشید اعتماد کرده و عزیزترینش را به شما سپرده. عدم تمکین من در مصرف داروها نه به عادت گذشته‌ام در ابژه نبودن، بل از این جهت است که من چنان سودایی‌ام که به‌هنگام دیدن چنین آتشی نه‌تنها لباسِ ضدحریق نمی‌پوشم که جامه‌دران خودم را به آتش می‌افکنم. طرف دیگری دارد این قصه و آن این‌که من نمی‌دانم اساسا باید از چه چیزی در مقابل آتش مراقبت کنم؟ من همان شبِ بارانی وقتی حد فاصل مترو تا مطب خیسِ آب شدم و زیر لب رنجنامه‌های چاووشی را زمزمه می‌کردم، درست همان شبی که جواب پت‌سی‌تی دستم بود و یازده ساعتِ نفرین‌شده پشتِ درِ اتاق‌تان نشستم، تا صبح، صبح ساعت 5:30 وارد اتاق شدم و نهایتا بله، همان صبح از من ماند برجا مشت خاکستر. همان صبح بود که به‌وقت ساعت شش روی صندلیِ خوابگاه نشستم و تمام وجودم از خودم متنفر بود که لعنتی! چرا تمام نمی‌شوی. لعنتی! چه اتفاقی باید بیوفتد که تمام شوی. لعنتی! دیگر کدامین شب را باید صبح کنی که تمام شوی. لعنتی! تمام شو. لعنتی... اکنون بهمن است. مادر آبان بیمار شد و عزیزم تو فکر کردی این نازک‌دل، پوست و استخوانش از چه است؟

هارب
۰۴ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر