دلم میخواست برای مادر گل بخرم اما نباید به خانه روم.
مختصات جنوننامه
دلم میخواست برای مادر گل بخرم اما نباید به خانه روم.
اتود فعلیام یک پنتر 0.5 است که هنگام حل مسئله به دلیل ضعف نوک و اضطراب اینجانب مدام نوک میشکند و از یک دانشجوی مضطرب تبدیلم میکند به یک دانشجوی مضطرب پرخاشگر. چندی پیش در یکی از مغازههای ادایی انقلاب یک اتود فابرکاستل عالی یافتم؛ آنقدر عالی که روح کمالگرای من را ارضاء میکرد. بنا گذاشتم اگر امتحان کوانتوم پیشرفته را خوب دادم بهعنوان جایزه برای خودم بخرمش. قیمت گزافش را هم به خوبی مداد و خودم بخشیدم. برنامه داشتم شبش هم بروم پلکس و مارلبروی شافلِ هدیهی همسایه را دود کنم. اطرافیانم یا نمیفهمند چیزی و میگذرند یا میفهمند و نگاهم میکنند، کمی مِن و مِن کرده، از کاهش وزنم سخن به میان آورده و سعی میکنند به رویم نیاورند و نگویند چطور هنوز زندهای. فکر میکردم سزاوار خرید یک اتود باشم بهسبب اینکه هنوز زندهام(البته از این جهت بیشتر مستخق مرگم؛ تموم شو لامصب.) و با سرپایی امتحان کوانتوم را دادم. صبح امتحان با نیمساعت تاخیر در جلسه حاضر شدم. استاد که دم در دیدتم خوشحال شد! گویی انتظار نداشت برای امتحان حاضر شوم؛ مطلع است از شرارهی فتاده به جانم. امتحان اما بهخوبی سپری شد؛ آنقدر خوب که اگر برای پایانترم شلنگتخته نیاندازم با نمرهی کامل پاسش کنم. پسِ کلاس بعدازظهر بهاتفاق هماتاقی راهی شریف شدیم: سمینار مشترک گروه ذرات و کیهان. در ماکسیمم اعتماد بهنفس بودم. شب قبلش هماتاقی و همسایه متفقالقول بودند که خوشچهرهام(!!) ظهری هم آن همکلاسیِ مذکرم که عینک مینیاتوری به چشم میزند، خدادتومن پول ادکلنش است، روتین پوستی دارد و صبحبهصبح قرص زینک میخورد مخاطبم قرار داد به عنوان خوشلباس و کسی که سبک استایل دارد(!!!) و خلاصه همهی اینها باعث شده بود اعتماد بهنفس کلاس چهارمم بههنگام انتظامات سالن شدن را دوباره تجربه کنم. هنگام برگشت از شریف با مهندس مشغول گپِ مجازی بودیم که دربارهی فائق آمدنم بر امتحان کوانتوم گفت:"اتفاق آنقدر بزرگ نیست" و همین یک جمله کافی بود همانجا، در ایستگاه شریف فروریزم، کشان کشان به تربیت مدرس رسم و تمام راه به زور کربندیاکسید خودم را به تخت طبقهی دوم فاطمیه دو رسانم. حق با او بود. یک امتحان احمقانه استحقاق این همه قصه را نداشت که. عطای اتود را به لقایش بخشیدم و از خیر پلکس و هوینگ فانتایم هم گذشتم. بیشتر که تامل کردم دیدم به چه میزان از لوزری و شکست فتادم که چنین چیزی را میخواستم دستاورد دانم و بله جناب حافظ:
به خنده گفت که حافظ غلامِ طبعِ توام
ببین که تا به چه حَدم همیکند تَحمیق
من همم همینطور جناب حافظ، من هم همینطور...
متاسفانه انیمشین بابالنگدراز شوگربازی را در ناخودآگاه جمعی دختران سرزمینم بهکیفیت ثبت کرده.
فراموش کرده بودم اصرارم بر تنها حمل کردن غمها را؛ اساسا آدمی نیست.
پیش از این نمیدانستم که با کلمات میشود انسانها را به آغوش کشید.
قم که بودم فکر میکردم عمده دوستانم تهرانند، اکنون که تهرانم فکر میکنم عمده دوستانم قماند. چقدر بیعرضه! تراپیست میگفت اکنون به همدلی نیاز دارم؛ باید با دوستانم صحبت کنم. دیشب مهندس میگفت با دوستانم بیرون بروم، گفتم دوستان زیادی ندارم.
پدر گلایه میکند. میگوید همه چیزم شلاقی است. نمیدانم از چه گلایه میکند؛ دستپخت خودشم. این طوفان، این ویرانگر، این شلاقی را خودش پرورده.
برای لحظاتی دیگر نخواستم ابراهیم باشم؛ دلم میخواست یونس باشم. دلزده و بزدلانه به قعر دریاها بگریزم.
از طبقهی پایین خیره شده، انگار چهرهام پر از نوشته است و او با دقت میخواند. ایستگاه که نشسته بودم و گنجشکها را دنبال میکردم هم خیره بود. من هم خیره میشوم، چند ثانیه، خیره میماند، به تخمم میگیرم و میخوابم.