فراموش کرده بودم اصرارم بر تنها حمل کردن غمها را؛ اساسا آدمی نیست.
مختصات جنوننامه
فراموش کرده بودم اصرارم بر تنها حمل کردن غمها را؛ اساسا آدمی نیست.
پیش از این نمیدانستم که با کلمات میشود انسانها را به آغوش کشید.
قم که بودم فکر میکردم عمده دوستانم تهرانند، اکنون که تهرانم فکر میکنم عمده دوستانم قماند. چقدر بیعرضه! تراپیست میگفت اکنون به همدلی نیاز دارم؛ باید با دوستانم صحبت کنم. دیشب مهندس میگفت با دوستانم بیرون بروم، گفتم دوستان زیادی ندارم.
پدر گلایه میکند. میگوید همه چیزم شلاقی است. نمیدانم از چه گلایه میکند؛ دستپخت خودشم. این طوفان، این ویرانگر، این شلاقی را خودش پرورده.
برای لحظاتی دیگر نخواستم ابراهیم باشم؛ دلم میخواست یونس باشم. دلزده و بزدلانه به قعر دریاها بگریزم.
از طبقهی پایین خیره شده، انگار چهرهام پر از نوشته است و او با دقت میخواند. ایستگاه که نشسته بودم و گنجشکها را دنبال میکردم هم خیره بود. من هم خیره میشوم، چند ثانیه، خیره میماند، به تخمم میگیرم و میخوابم.
امروز هنگام معارفه دکتر سجادی گفت:"در لحظه زندگی کنید." و این لحظات من چنان هراسانگیزند که نمیدانم باید در لحظه باشم یا نه. نیستم؛ چونان درختان پاییز پارسال که اثری نماندهشان. دیروز وقتی روی صندلیهای سبز آیپیام جاخوش کرده بودم سعی داشتم به سیاهچالهها و سپیدچالهها و یُسرهایم فکر کنند. باید خودم را با همین چیزهایی که از فیلمهای نولان هم قشنگتر است گرم کنم.
نیازمندیها:
یک کوه که از غمهایم بگویم و نگریزد و نریزد.