پس سوزش استخوانهایمان چه؟
مختصات جنوننامه
یک بار برادر کوچکم آمد و گفت:«آبجی! نیوتن خیلی خنگ بوده» من خندهام گرفته بود که پسر بچهای 8ساله نیوتن را گیج مینامد. به هر سختی جلوی خندهام را گرفتم و با جدیت پرسیدم:
- چرا اینطور فکر میکنی؟
- آخه نشسته یه عالمه فکر کرده سیب رو ول میکنیم چرا پایین میاوفته. خب معلومه دیگه سیب رو ول میکنی پایین میاوفته.
و رفت تا به مکاشفات بعدی خود برسد. امروز البته او یک کودک است و چند سال بعد وقتی هنگام حساب دیفرانسیل و محاسبات گرانش داشت سر به دیوار میکوفت یحتملا در مییابد که مرحوم نیوتن خیلی هم خنگ نبوده!
اما رفتار آن روز برادر کوچکم آوردهی جالبی برایم داشت: امر بدیهی!
تعداد قابل توجهی از انسانها در مواجهه با پرسشهایی اساسی، پرسشها را احمقانه میپندارند چون به نظرشان بدیهیست. یعنی چی که ما مغزهای درون خمرهایم؟! خب معلوم است که نیستیم! همه 2 را 2 میبینند؟ خب احمق معلوم است چون 2، 2 است! اما همین پرسش از مسائل الظاهر بدیهی است که مرزها را جلو میبرد، تاریخ حکایت از این دارد.
اما این ایام من در مسائلی عدم یقین دارم که آنها بدیهیترینِ بدیهات هستند؛ اصول! پذیرش اصول همواره برایم دشوار است. چه در فیزیک، چه در منطق و... اصلا کافیست بگویند فلان گزاره یک اصل است، کرمی به جانم میاوفتد که هرطور شده شرایطی را متصور شوم که به آن اصل لطمه بخورد. این اصل بیچارهی کمترین زمان1 هرچه غیر از اصل بود تا الان برایم حل شده بود. همین که گفتند اصل، شد بلای جانم.
برداشتن یک پتک و زدن بر فاندامنتال هر چیزی در من مرضی شده لاعلاج. عمده مشکلم در پیش نرفتن نیز همین است. در اصول ماندهام و نمیتوانم بپذیرم. دیروز طبیب گفت:
- اگه اصول (جزء بزرگتر، اجتماع نقیضین محال، علیت و...) رو کسی مشکل داره، خب دیگه باید قرص بدیم بهش.
نمیدانست اتفاقا مشکلم در همین اصول است. غش غش خندیدم و گفتم:
- قرص هم باشه میخوریم. مشکلی نیست.
- نه خب شوخی کردم.
بنده خدا کلی مثال زد تا سعی کند فرق امر بدیهی و غیربدیهی را برایم جا اندازد. نشد که نشد! مسئلهی من فرداست. از کجا معلوم امری که امروز برایمان بدیهی باشد فردا معلوم شود که اصلا بدیهی نیست؟! یک زمانی علیت در فیزیک چیزی مشخص بود. اما با گذشت زمان معلوم شد علیت آن قدرها هم که فکر میکردیم بدیهی نیست. کلی دعوا سرش شد. یک زمانی دو خط موازی هرگز به هم نمیرسیدند، بعدها معلوم شد به این سادگیها هم نیست. بخش اعظم مشکل من همین است؛ شاید ذهنهای ما تکامل لازم برای درک غیربدیهی بودن این امور بدیهی را هنوز نیافتهاند، چگونه میتوان چک سفید امضاء دریافت کرد که بدیهی همیشه بدیهیست؟
___________________________________________________
1- The principle of least time
من خراب چمرانم، آرزو دارم به کامرانوفا برسم، انقلاب اسلامی برایم جذاب است، حکومت آخوندی سرنگون باید شود، نماز میخوانم، به خدا اعتقاد ندارم، به حجاب مقیدم، معاد برایم قابل پذیرش نیست، من نوحههای مهدی رسولی را دوست دارم، با آهنگهای دلکش کیف میکنم، قاسم سلیمانی از نظرم اسطورهاست، از سپاه بدم میآید، من از چای روضه هم خوشم میآید، عرق میخورم،22بهمن راهپیمایی میروم، من معتقدم نباید به فلسطین کمک کرد، از نظرم امام خمینی مرد بود، خامنهای مترسک است، من در سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه عروسی کردم با زیدم بعد از 2سال دوستی ؛
من تتوهای تن تتلوام
من جمهوری اسلامیام
جوان ایرانیام
سرشار از تناقض
__________________________________________
حرفهای بالا تماما حرفهای نویسنده نیست. سعی کردم بخشی از تناقضاتی که در بین همسالانم دیدم را بنویسم. هرچند خود نویسنده هم در این اتمسفر رشد کرده، در جمهوری اسلامی به دنیا آمده، من نیز چون همنسلم خود سیستمم. ما را جمهوری اسلامی بالا آورده. از درون او جوشیدهایم. هرچند قرائت حکومت موارد اول است و قرائت آنطرفیها موارد دوم اما هردو در منِ جوانِ ایرانی است. چند سال پیش به کسی گفتم:«از بابت انقلاب ناراحتم چرا که قبل از انقلاب افرادی چون آقای بهشتی و آقای مطهری درون سیستم نبودند، مسئولیت نداشتند و به انسانسازی میپرداختند، آقای بهشتی در دانشگاه، آقای مطهری در حسینه، پیش مردم بود، آقای خامنهای در مسجد همکلام با مردم بود. امروز اما بسیاری از شخصیتهایی که میتوانند درونِ منِ جوانِ ایرانی بدمند نیستند. در دسترس نیستند. افراد آنقدر درگیر ساختار شدند که رسالت اصلی خود را فراموش کردند، گویی یادشان رفته اصلا برای چرا انقلاب کردند.» این حرف البته یک طنز سرشار از نمک بود، نمک بر زخم.
__________________________________________
من آدم دیدهام، بسیار. با آدمهای زیادی صحبت کردهام، بسیار. با جوانان و نوجوانان زیادی سر و کله زدهام، بسیار. امروز گرچه به کنجی دخیل بستهام و نمیخواهم از روستایمان پایم را بیرون گذارم، گرچه حوصلهی بنیبشر را ندارم و حلقهی ارتباطیام تنگ تنگ است، گرچه چون گذشته دایرکتی ندارم که گاه و بیگاه جوانی پریشان دل به سخن گشاید، اما هنوز میبینم، به خوبی میبینم تشویش جوانان این سرزمین را. ویلانیشان. بیهویتی محضشان را. مبهم بودن آینده برایشان را. اما دریغ از کسی که دست نسل بیکَس ما را بگیرد. این را منی میگویم که بین همسالانم تازه خیلی اوضاعم خوب است، به کلی آدم دسترسی داشتم و باز با آزمون وخطا، سرشار از حیرت، کورمال کورمال قدم بر میدارم.
__________________________________________
آقای طبیب عزیزم!
میدانم این نوشته را نمیخوانید اما چه کنم که مریضم. پس مینویسم، که من جز شما کسی را ندارم. شما ملجاءاید. سنگر آخر منید. نمیدانید هروقت که پیش شما به دنبال سوالم میآیم قبلش چه جانی کندهام. نمیدانید چقدر در عذابم از گرفتن وقت شما وقتی میبینم دیگران به شما نیاز دارند، چقدر عذاب میکشم از اینکه خستهاید اما من باز مزاحمتان میشوم، کنار شما بودن اگرچه نعمت بس بزرگیست اما هزینهی کمی برای قلبم ندارد. میدانم امروز هم که قرار است ببینمتان قرار است کلی خودخوری کنم، اما عزیزِ جان!
من واقعا بیچارهام. چندسال پیش که به دنبال سوالی بودم از بسیاری پرسیدم. همین شخصیتهای مطرح و غول و فلان. یک بار یکیشان گفت الان فرصت نمیشود. دیگری بهانهی دیگری تراشید و الخ. یکی پیدا شد و راحت گفت من نمیدانم و از حاجآقای بهمانی بپرس. از آقای بهمانی پرسیدم و گفت الان وقت نمیشود! به جهنم که هرلحظه در حال سقوط در جهنمم. در آن روزگار تنها یک نفر باصبر و لبخند نشست پای حرفهای یک نوجوان دیوانهی مشوش رنجور. در اتاق انتهای مسجد صاحبالزمان با حوصله برایش توضیح داد و حتی توصیهی عملی هم کرد. میبینید؟ من در خانههای بسیاری را زدهام. جز شما کسی در را باز نکرد و راهم نداد. مرا نران. من غریبتر از آنم که فکر میکنی.
دیروز رفتم جشن. البته اصلا نمیدانستم جشنی در کار است یا نه. شبش احتمال بودن جشن را محاسبه کرده بودم و درصد قابل توجهی حکایت از وجود جشن داشت. رفتم، بود. جشن برقرار بود. دست مکانیک کوانتوم و مکانیک آماری درد نکند که ما را با تصمیمگیریهای اینچنینی عجین کرد.
داشتم برای خودم در محوطه ول ول میچرخیدم که دیدم آقای تاریخی از کنارم عبور کرد. دست پسر کوچولواش علی را گرفته بود و خیلی راحت، بدون قشونکشی راه میرفت. همانطور که از تعجب شاخهایم زده بود بیرون صدایش کردم.
گوشهای در محوطه ایستاده بودیم و گپ میزدیم. بچههای اتحادیهی البرز هنوز نرسیده بودند و من این فرصت را مغتنم شمردم و تا دلتان بخواهد پرحرفی کردم.
- یعنی الان هیچجا کار نمیکنی؟
- چرا. تا چند وقت پیش توی فروشگاه صندوقدار بودم =)
- خسته نباشی!
صحبت میکنیم.
صحبت میکنیم.
از تشکلها میگوید. از اینکه اشتباه میکنم که کار تشکیلاتی نمیکنم. توصیهی اکید دارد به کار کردن درونشان. منم سعی میکنم تا میتوانم بهانه بیاورم. از فضای مزخرف تشکلها میگویم. از مدل خودمان را بچپانیم. میگویم من نمیخوام خودم را به سیستم تحمیل کنم.
- خب شما باید این فضا رو بشکونید دیگه. مطمئن باشید کسی از بیرون نمیآد درست کنه.
- من پیرمرد شدم.
- اصلا باور نمیکنم. هیچکس هم نه شما!
میخندیم. ادامه میدهیم. میگویم باید یک جهانبینی داشته باشم که بتوانم کار تشکیلاتی کنم. منکرش میشود و میگوید همینطور هم میشود. احساس میکنم آقای تاریخی نمیداند همینطورم چقدر همینطور است! زیاد صحبت میکنیم.
- احساس میکنم تسلیم شدی.
- آقای تاریخی من همیشه میدونستم باهوشید اما فکر نمیکردم انقدر باهوش باشید!
میخندیم. من اما جا میخورم. پر بیراه نمیگوید. تسلیم شاید واژهی دقیقی نباشد اما من عمیقا خستهام. دیر زمانیست که خستهام. دیر زمانیست که خودم را میکشم. من توان راه رفتن ندارم و دیگر من، دیر زمانیست که مرا روی زمین میکشد. من تمام جانم زخم است. سر تا پایم خونینمال است. خودم، خودم را خونین کردم. از همان شب که گفتم کوه میخواهیم بیش از پیش. چندین بار آمدم توبه کنم و حرف آن شبم را پس بگیرم. نتوانستم. نمیتوانم. به طرز احمقانهای همچنان روی حرفم ایستادم.
از اینها که بگذریم من کمی گیج شدم. تکلیف من با تشکلهای دانشجویی مشخص است. بنظرم یک جمع احمقانهاست که برای اتلاف وقت میتواند جای خوبی باشد. از ملعبهی دست بودنش بگذریم، درگیری فضاهایی است که نباید. از واقعیت کف خیابان بسیار دور است. من اکنون جوانم و احساس میکنم اینکه بشینم سر فیزیک و فلسفه و بخوانم و بجویم و بنویسم به مراتب بهتر و ثمربخشتر از فعالیت در تشکلها باشد. من اکنون تازه بیاییم وارد شوم و در ساختار بالا بروم و... دیگر کارشناسیام تمام شده. واقعبینانه بنگریم رفتنم هیچ فایدهای نخواهد داشت. حالا شاید، شااااااید با یکسری دیوانهبازیها بتوان تحولی ایجاد کرد، تاکید میکنم شاید! حضورم و عملم در آنجا جز ریا چه خواهد بود؟ جز دروغ؟ کنش من دروغ خواهد بود. منی که اکنون تماما روی هوا هستم و تکلیفم با هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز مشخص نیست بروم در تشکل دقیقا چه کنم؟ نسبت من با هیچ نقطهای معلوم نیست در تشکلی که کارش تماما در نسبت با کلی نقطه تعریف میشود بروم چگونه و بر اساس چه نسبتی کنشگر شوم؟ من دیرزمانیست که نمیتوانم موضع بگیرم، همین که میخواهم تحلیل کنم همزمان از nپرسپکتیو مختلف به موضوع نگاه میکنم و حداقل nتحلیل متفاوت ارائه میدهم. چند موضع میتوانم اتخاذ کنم؟ چندتا از این مواضع در تضادند؟ چندتا در تناقض؟ نمیشود که نمیشود که نمیشود.
خب نشود چرا خودت را شرحه شرحه میکنی؟ چون این حرف را آقای تاریخی زده. تجربه ثابت کرده آقای تاریخی حرف بیخود نمیزند. به حرفهایش گوش کردن پیامدهای خوبی دارد. موجب رشد میشود. اکنون من اما ماندهام؛ سرگردان.
مراسم که تمام شد طبیب را دیدم. امسال تورم را در نظر گرفته بود و مبلغ عیدی را افزایش داده بود =))) بعد از مراسم رفتم خدمتشان. 2سوال پرسیدم.
- الان که نمیشه جواب بدم، الان وقت نیست.
- کی بیام؟ چهارشنبه بیام؟
- چهارشنبه هم آخه وقت نمیشه.
- پس کلا نیام.
- وقت بگیر چهارشنبه بیا 20دقیقه صحبت کنیم.
طبیب فکر میکند کسی که بتواند سوالات ما را پاسخ دهد یا دست کم ما را راهنمایی کند در خیابان ریخته. فقط ما جوانان مرض داریم، دوست داریم با سوالات خودمان را خفه کنیم، از تاریکی خوشمان میآید، دوست داریم هر آن احساس کنیم الان سقوط میکنم. عزیز من اگر استادی بود که اوضاع ما این نبود! با آزمون و خطا خودمان را بدبخت نمیکردیم. بهترین سالهای عمرمان را با سرگشتی محض سپری نمیکردیم. نیست که نیست! باید این را بنویسم. این بیکسی نسل ما.
امروز بعد از کورس اصول فلسفی کوانتوم دفترم را برداشتم تا سوالم را یادداشت کنم که یادم نرود.(تا یادم نرفته بگویم حتما سوالاتتان را یادداشت کنید و گرنه پس از مدتی ذهنتان را آشفته میکند و بازده را بسیار پایین میآورد.) نوشتم:
"چرا همه 2 را 2 میبینند؟"
این عجیب نیست؟ وحشیانه نیست؟ این توافق سراسری بر روی 2. افلاطون معقتد بود ذهن ما و ریاضیات در عالمی به نام مُثُل تنظیم شده لذا این توافقات بر سر ریاضیات بینمان برقرار است. کاش در عالم مثل، ذهن ما و مکانیک کوانتومی هم با یکدیگر تنظیم میشد! من اما مرض درونم خود را نشان داد(نمیدانم این اصرار به رفتن راهی غیر از راهی که افراد میروند از کجا آمده. حتی از کودکی در من این روند جریان داشته. تا اکنون که چندی پیش دکترفاضل پرسید چرا انقدر اصرار به زدن علیت زمانی دارم.) و در ادامهی سوالم فرضیهی خودم را مطرح کردم:
"شاید گونههایی که 2 را 3 میدیدند در روند تکامل حذف شدند"
پقی میزنم زیر خنده. بشریت این همه در طول فرگشت جنگید، تمدنها شکل گرفت، تاریخ پیش رفت، نیوتن پرینکیپیا را نوشت، نظریه ریسمان بیان شد، پا روی ما گذاشته شد، شتابدهندهها ساخته شد و این آخری؛ جیمزوب عکسهایش را منتشر کرد که تو بشینی کنج خانه و بنویسی چرا همه 2 را 2 میبینند! دمت گرم! عالم را متحول کردی! لاگرانژ هم سن تو بود به دنبال چه بود و تو چه!
از این تفکرات ژرفم بگذریم، بحثم شگفتانگیز بودن ریاضیات بود؛ این کارکرد ریاضیات در عالم. فیزیکپیشگان به ای نحو تصمیم گرفتند از زبانی برای توصیف طبیعت استفاده کنند و آن زبان را ریاضی انتخاب کردند. شگفتآور نیست که اینقدر زیبا و خوب این زبان جواب داده؟! اصلا چرا باید بتوان با این زبان انقدر قشنگ طبیعت را توصیف کرد؟! چرا این زبان کار میکند؟! عجیب شگفتانگیز است! عجیب!
در یک دورهای ریاضیدانان تصمیم گرفتند که کلا با طبیعت کار نداشته باشند. صرفا روی ریاضی بما هو ریاضی کار کنن؛ کاملا مجرد. چه شد؟ از همیشه بیشتر موجب برکت در فیزیک شد! من همواره تاکیدم روی کار خالصانه است! ببینید که تاریخ علم هم با من همنظر است :)))))
ریاضیات عجیب شگفتآور است و هروقت که به مسیرم نگاه میکنم یکی از مهمترین دلایلی که نمیگذارد مسیرم را به فلسفهی محض کج کنم همین است. دل کندن از ریاضی نتوانم.
چقدر از تو نوشتن سخت است. چقدر ضعیف بودن خودم و خفیف بودن کلامم در هنگام رویارویی با تو هویداست. عظمت تو... آخ که چقدر نحیفم و حقیر.
عزیزترینم!
این روزها بیش از همیشه تناقضاتم به چشم آدمها فرو میرود. چون دود آتش بر دیده و میراند. اندک افرادی تحمل میکنند این آتش را و میفهمند و میسازند. تو نیز احتمالا از همان تناقضات باشی برایشان. از آن علی الظاهر تناقضات که در اعمال من دیده میشود. برای همین کم از تو سخن میگویم. چند وقت پیش، کسی ازم پرسید: الگوی تو کیست؟ و من کلی طفره رفتم از پاسخ دادن. دست آخر گیر کردم و پاسخ دادم. نام تو را بر زبان آوردم. او جا خورد اما چیزی نگفت.
عزیزترینم!
از آوردن نام تو ابا داشتم. میترسیدم. نگران بودم. که نکند چیزی بگویند. نکند باز گیج و مبهوت نگاهم کنند و چشم انتظار توضیح باشند. نمیخواهم ببینم بین من و دوست داشتن تو، دیوانه بودن برای تو، شیدا شدن برای تو، تناقض ببینند. این را دیدن نتوانم.
سکوت میکنم.
تو مسکوتترین نقطهی زندگی منی. دورت حصار کشیدهام، بلند! آنقدر بلند که چنگال شک هم به تو راه نیابد.
عزیزترینم!
تو تنها دارایی منی. تنها سنگر. آخرین سنگر. تنها پناه. آخرین پناه. نه که کم باشی، بلعکس. فقط میخواهم بگویم رگ حیاتم وابسته به توست و اگر روزی این حبل پاره شود روز مرگم خواهد بود، ای تنها دستگیرهام!
چشمانم را با بیقراری میچرخانم، به دنبال یک نقطهی سیاه. نگاهم به دفترم میافتد. سیاهِ سیاه است. میدانی سپیده، میدانی چرا سیاه میبینمش؟ و تو؟ توهم سیاه میبینی نه؟ همه سیاه میبینند. هرکه چشم به اصطلاح سالم داشته باشد. میدانی چرا سیاه؟ اصلا چرا آن یکی دفتر را قرمز میبینیم این یکی را سیاه؟ما برای دیدن یک شیء به نور احتیاج داریم. به نور نیازمندیم. نور وقتی به دفتر میتابد از سطحش بازتاب میشود و این بازتاب وارد چشم ما میشود و الخ. اگر نشد چه؟ خب دوحالت دارد سپیده. یا عبور میکند از شی که در آن صورت جسم نامرئی میشود. این نامرئی بودن برای هرکه بیگانه باشد برای من و تو آشناست. خیلی شبیه فیلمها شد نه؟ خب ما که حلقه نداریم که نامرئی شویم، پس این حرفهای تخیلی را وا نهیم. نه سپیده نه. صبر کن. امکانش است و امروز ما از همیشه به نامرئی شدن نزدیکتریم.
جیغ میکشم از تکنولوژی!
- یا؟
یا جذب شیء میشود. اگر نور منعکس نشد یا عبور نکرد راه دیگری جز جذب شدن ندارد. آری آدمها چیز... ببخشید! فوتونها در هنگام رو در رویی با یک پدیده راهی جز این 3طریق ندارند.
- و اگر جذب شد؟
و اگر جذب شد ما آن جسم را سیاه میبینیم. این دفتر من سیاه رنگ است چون این رنگ که نامش سیاه است تمامی فوتونها را جذب میکند. میبینی سپیده؟ من از همین میترسم. هروقت که به این مطلب ساده در دنیای الکترومغناطیس که کلی مسئلهی پیچیده دارد میرسم مبهوت میشوم. درست عین روز اول که این مطلب را شنیدم.
پیچیده است. کم اشتباه نمیکند. از طرفی گریزی از آن نیست، من چگونه میتوانم از مغزم خارج شوم و شناخت را آغاز کنم؟ این امر اساسا ممکن است؟ من میتوانم از پشت چشمهایم بلند شوم و عالم را بنگرم؟ دستم را روی سرم میگذارم و فریاد میکشم:
- نمیدانم سپیده، نمیدانم!
شاید حق با بور است. همانطور که همیشه آزمایشات طرف بور را میگرفت. شاید ما چارهای جز پوزیتیویسم نداریم.
- اما نه! پوزیتیویسم خود اصولی را پذیرفته که پذیرشش خلاف اصولش است. اینها به کنار، تو دیدی! تو مکانیک ارسطویی را دیدی، مکانیک نیوتونی را، نسبیت و کوانتوم را! تو همهی اینها را دیدی و خوب میدانی چقدر فردا پیشبینی ناپذیر است. فلسفهی تو همین حرکت است؛ حرکت مبتنی بر ناامیدی و جهل مطلق!
شاید حق با انیشتین بود. تو فکر میکنی انیشتین اندازهی بور نمیفهمید؟ تو خوب میدانی انیشتین میدانست اما نمیگفت. میدانست اما نمینوشت همان حرفهای بور را نگفت و ننوشت با این حال که میدانست.
- اما من نیز دیدهام پیشرفت این چندسال اخیر علم و تکنولوژی را که محصول همین نگاه است. من دیدهام نسبیت و کوانتوم را که محصول نگاه پوزیتیویست است.
شاید انیشتین یک پیرمرد بزدل بود که جرات زمین زدن خود را نداشت. شهامت بر زمین کوفتن جانش را نداشت. شاید کسی که خود نسبیت را نوشت وقتی سنش بالا رفت ترسید و پا پس کشید. من و تو خوب دیدیم کمسالان بیباک را که به کهنسالی محافظهکار میشوند.
- بله تو دیدی کوانتوم و نسبیت را. اما تو ندیدی توبهی پیامبر نظریه نسبیت را؟ تو ندیدی استغفار مردی را که معادلهی اساسی مکانیک کوانتوم به نام اوست؟
شاید انیشتین نمیخواست تسلیم شود. کوتاه بیاید. از کجا معلوم سرگشتگی ما در ناسازگاری کوانتوم و نسبیت سر همین کوتاه آمدن نباشد؟ این تسلیم ما را دچار رکود نساخته؟ تو زیبایی حرفهای بوهم را ندیدی؟
- و من دیدهام انحراف عطارد را. نیز دیدهام نپتون و پلوتون را.
شاید حق با فاینمن است. زیادی دیوانهوار است؟ زیبا نیست؟ شرمنده! جهانت را عوض کن! اینجا همین شکلیست.
پس از سالها هنوز دعوای انیشتین و بور برقرار است.
شاید ما هستیم اما من میشنوم آن صدا را که ما، مغزهای درون خمرهایم.
یک زمانی ویدئویی از کلاس دکتر اجتهادی-استاد فیزیک دانشگاه شریف- دیدم که دربارهی زمان صحبت میکرد و واحد زمان را خاطره دانست. عین جملات ایشان را به یاد ندارم، تا جایی که این حافظهی خاک خورده کار میکند فحوای کلام این بود که تعداد خاطرات ما باعث میشود یک زمانی برایمان زیاد به نظر برسد. ترم شش من اینگونه بود. هربار که برمیگردم و مینگرم باورم نمیشود که این همه اتفاق در یک ماه و نیمی رقم خورد. باورم نمیشود.
حرفها بسیار است، آنقدر اتفاقات شگفتانگیز در همان مدت کوتاه رقم خورد، آنقدر دریافتها بسیار بود که نمیتوانم بیان کنم. خاصه اکنون که پریشانی ذهنم بیش از همیشه است. چند روز پیش به صوت گفتوگویم با دکتر گوش میکردم. آنقدر این پریشانی در جانم ریشه دوانده بود که چندین بار رشتهی کلامم گسست، چندین بار فراموش کردم چه میگویم، جایی لکنت گرفتم و دست آخر آنقدر شلخته و درهم سخن گفتم که اگر مخاطب دکترموسوی نبود مکالمه عبثتر ز عبث بود. حرفها را مرتب کرد، دستهبندی کرد، درست مثل کلاس درس و بالاخره توانستم به نیمچه مقصدی برسانم واژگان را.
گفته بودم اگر درس نخوانم بوقم. خبر خوش اینکه بوق نیستم :) یعنی از جهاتی هستم اما از جهت درسی نه. معدلم در ترمی که بسیاری از دانشجویانمان مشروط شدند، نوزده و خوردهای شد. شاید حق با مادرم باشد. شاید من واقعا برعکسم! تولدم که حکایت از این دارد، زندگانیام در ادامهاش نیز. اما چگونه؟
این روزها همچنان در تاریکی هستم لذا من امیدوارانه درس نخوانم. بلعکس با ناامیدی مطلق. ناامیدی از هر منظر. از نگرانی افتادن و مشروط شدن گرفته تا آینده و فردا و چه پیش آید زین پس؟! من ایمان دارم ناامیدی مطلق نیروی محرک است و میتواند باعث حرکت شود. ناامیدی مطلق است که میسراید به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل. ناامید مطلق در حرکت حتی بیش از امیدوار مطلق حماقت خرج میکند. مرا یکسال است که ناامیدی حرکت میدهد. روزی که سرکلاس کوانتوم نشستم استاد فصل4 را آغاز کرد و من حتی ویدئوی جلسهی اول را هم ندیده بودم. ترمودینامیک ایضا و اکثر دروس را تا حضوری شدن یا آغاز نکرده بودم یا بسیار از استاد عقب بودم. لذا برای رساندن خودم باید شبانهروز درس میخواندم بسیار شب بود که تنها در سالن مطالعه بودم. تنها در سالن مطالعهی یک خوابگاه 400نفره! این را میگویم که بفهمیم برای درس خواندن راهی جز ممارست و عرق ریختن نیست. قرار نیست کسی با یک فرمول طلایی و روزی 1ساعت علم آموزی نتیجهی مطلوب بگیرد. لااقل در رشتهی من این امکان نیست.
شبها همان هنگام که همگی در خواب بودند ساعت 3 نیمهشب کتری کوچکم را برمیداشتم؛ علیکافه دم میکردم، همزمان آهنگ "مرد تنها" و "زنجیری" را گوش میکردم. این دو آهنگ برای درس خواندن به من نیرو میبخشید. آهنگ مانند سرم بود. مینوشیدم و مینوشتم.
این سبک درس خواندن اما کار دستم داد و اوایل بدنم بشدت کم میآورد. شرح دکتر و ماوقع بماند برای یک داستان تراژدی-کمدی دیگر. دست آخر اما بدنم کوتاه آمد. شاید علتش همان حدیث از حضرت صادق باشد که: اگر اراده به انجام کاری باشد ضعف جسمانی مانع نمیتواند شود.
یک عامل دیگر گفتوگوی بعد از باشگاه فیزیک بود. حرفزدن دکتر فیزیک را در رگهایم میخروشاند که شرحش را در پستی دیگر نوشته بودم.
عامل دیگر وجود یک همراه است. من به هنگام خستگی پناه داشتم. گاهی این پناه مهجور بود که اکنون واقعا مهجور است، گاهی دوستان ز غوغای جهان فارغم بودند. گاهی شانههای فاطمه بود. گفتم شانههای فاطمه. چقدر دلتنگ شانههایت هستم من!
امیدوارم این تجربهنویسی مفید باشد هرچند که حاوی بدآموزی بسیار است. این نوشته صرفا تجربهی شخصیست آن هم تجربهی شخصی چون من که آدمهای حولم معتقدند نرمال نیستم. فلذا مانند تمام گفته و نوشتههای اینجانب جدی گرفته نشود، لطفا :).
من در کودکی عاشق فیلم "سرگذشت نارنیا" بودم، عاشق اصلان و همیشه خودم را جای لوسی تصور میکردم. آن لحظه که با امید دارو به اصلان داد امیدوارترین بچهی روی کرهی زمین بودم در انتظار خوب شدن اصلان، درست مانند لوسی. اما آن لحظهی اول که اصلان بیدار نشد و بچهها را غم گرفت مرا نگرفت، یعنی نپذیرفتم که اصلان نیست، اصلان رفته، اصلان مرده، میبینی؟ از همان اول با پذیرفتن فقدان کَسهایم مشکل داشتم. در فیلم اما لحظاتی بعد اصلان با هیبت همیشگیاش استوار ظاهر شد، زنده. واقعیت اینطور نبود اما. زندگی اینطور پیش نرفت. اصلانهایم زنده نشدند، بازنگشتند. اصلانهایم رفتند و رفتند، برای همیشه. من اما هنوز زهرا کوچولوی 5سالهام که به تلوزیون زندگی خیره شده و چشم انتظار بازگشت اصلان است. میبینی؟ هنوز خیالات کودکیام پررنگتر از واقعیت جوانیام است. دکتررجایی راست میگفت انگاری، باید کمی رئالیست شوم. شاید شیفتگیام به کوانتوم به دلیل همین وحشیگریاش نسبت به رئالیسم است. شاید تمام خروشم به هنگام رودررویی با نامساوی CHSH از همینهاست. کودک خیالاتی درونم تحمل پذیرش واقعیات را ندارد و همیشه به دنبال راه فرار است. سالها فرار...
به کمدها و درها با ذوق نگاه میکردم و هربار که درشان را باز میکردم منتظر بودم سرمای برف پوستم را لمس کند یا گرمای آفتاب جانم را گرم. دیوانهی آن لحظهی رویایی در فیلمها بودم که در باز میشود و فوتونها با متانت از لای در وارد میشوند و فضا را لمس میکند. در کودکیام هیچ دری پیدا نشد که اینگونه باشد. اما در جوانی...
در اتاقش در اکثر مواقع نیمهباز است. وقتی بستهاست یعنی نیست یا اواخر حضورش است. در اتاقش نیمهباز است. یک صندلی داخل اتاقش کنار در است که تنظیمش میکند تا در به پای صندلی گیر کند و بسته نشود. در اتاقش نیمهباز است. در راهروی نیمهتاریک گروه فیزیک فقط یک در نیمهباز است. باقی درها یا بستهاند یا کاملا باز. روبهروی در نیمهباز اتاق ایستادم. فوتونها با متانت از لای در وارد شدند و فضای راهرو را لمس کردند. نور با لطافت از لای در اتاق خارج شده. زهرا در میزدند.
- بفرمایید.
لوسی وارد سرزمین نارنیا میشود. سرزمینی شگفتانگیز و به دور از واقعیت.